لغت نامه دهخدا
حلاق. [ ح ِ ] ( ع اِ ) صف. ( منتهی الارب ). رده. || رأس جیدالحلاق ؛ سر نیک سترده موی. ( منتهی الارب ).
حلاق. [ ح َ / ح َ ق ِ ] ( ع اِ ) مرگ. ( منتهی الارب )( غیاث ). مبنی بر کسر به معنی مرگ. ( مهذب الاسماء ).
حلاق. [ ح ُ ] ( ع اِ ) درد حلق. ( از منتهی الارب ). || تسکین نیافتن ماده خر و همچنین زن از گشنی و باردار نشدن بر آن. ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
درد گلو تسکین نیافتن ماده خر و همچنین زن از گشنی و باردار نشدن بر آن
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
آرایشگر، سرتراش، سلمانی
فرهنگ فارسی معین
( حَ لّ ) [ ع . ] ( ص فا. ) سلمانی ، موتراش
فرهنگ فارسی معین
( حَ لّ ) [ ع . ] ( ص فا. ) سلمانی ، موتراش