حل کردن
مترادف حل کردن: به جواب رسیدن، پاسخ پیدا کردن، راه حل یافتن، گشودن، به صورت محلول درآوردن، فیصله دادن ماجرا، دعوا، رفع کردن، برطرف کردن
برابر پارسی: چاره اندیشی، چاره اندیشیدن
معنی انگلیسی:
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
واژه نامه بختیاریکا
مترادف ها
پاک کردن، بخشیدن، تبرئه کردن، روسفید کردن، ازاد کردن، مغفرت کردن، مرخص کردن، حل کردن، رفع کردن، تقاص پس دادن
حل کردن، رفع کردن، فیصل دادن، فیصله کردن، باز کردن، گشادن
حل کردن، منحل کردن، اب کردن، گداختن
حل کردن، از گیر یا گوریدگی در اوردن
حل کردن، از هم باز کردن، از گیر در اوردن
حل کردن، تدبیر کردن، تعبیه کردن، از کار دراوردن، در اثر زحمت و کار ایجاد کردن
رها کردن، برطرف کردن، حل کردن، سبکبار کردن، درکردن، شل و سست شدن، نرم و ازاد شدن، از قید مسئولیت ازاد ساختن
حل کردن، قصد کردن، تصمیم گرفتن، فیصل دادن، فیصله کردن، مصمم شدن
حل کردن، گشودن، باز کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
چاره اندیشی، راه گشایی برابر ها می باشند
حَلیدَن
فیصله دادن پایان دادن
چَرویدن = چاره پیدا کردن، to solve، راه حل پیدا کردن، حل کردن
پس
چَروش = حل
راه چَروش، چَروه = راه حل
بن مایه: ۱ - لغت نامه دهخدا
۲ - Persian Verbs by Mohsen Hafezian
#پیشنهاد_شخصی
#پارسی دوست
پس
چَروش = حل
راه چَروش، چَروه = راه حل
بن مایه: ۱ - لغت نامه دهخدا
#پیشنهاد_شخصی
#پارسی دوست
حل کردن آب ؛ در گویش شهر بابکی ، رها کردن آب در مسیری غیر راه اصلی زمین زراعتی ، که در زمستان که مزرعه وباغ ها نیار به آب ندارند این کار انجام می شود ، حل کردن آب کسی در هنگام آبیاری ، موجب خشک ماندن زمین و آ سیب به محصول می شود
برداشتن . از سر راه برداشتن. زدایش کردن . زدودن .
پاسخ دادن
چاره جویی، گره گشایی