حل شدن


مترادف حل شدن: برطرف شدن، از بین رفتن، منتفی شدن، رفع شدن مشکل، به راه حل رسیدن، راه حل یافتن، به جواب رسیدن، گشودن، گشادن، محلول شدن، مستحیل گشتن

برابر پارسی: گشوده شدن، چاره جویی شدن، پاسخ یافتن

معنی انگلیسی:
dissolve, melt, to be dissolved or melted

لغت نامه دهخدا

حل شدن. [ ح َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) آب شدن. || حل شدن مشکل ؛ مرتفع شدن آن :
باش تا حس های تو مبدل شود
تاببینی شان و مشکل حل شود.
مولوی.
ای لقای تو جواب هر سؤال
مشکل از تو حل شود بی قیل وقال.
مولوی.

فرهنگ فارسی

آب شدن

واژه نامه بختیاریکا

تَوِستِن؛ رَو گردِن

پیشنهاد کاربران

حل شدن مسئله ای مثلا
( در چیزی ) گم شدن،
درهم شدن، آمیخته شدن، فرورفتن
برخیزیدن
مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن : وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. ( التفهیم بیرونی ) . کارها خوب شود و وحشت برخیزد. ( تاریخ بیهقی ) . تا خانه ها یکی باشد و جمله اسباب بیگانگی برخیزد. ( تاریخ بیهقی ) .
...
[مشاهده متن کامل]

اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم.
ناصرخسرو.
آن وقت که قیامت آید نزدیک و فسادها و معصیت ها ظاهر کنند امر بمعروف و نهی از منکر از میان برخیزد. ( قصص الانبیاء ) . تا بر کوه برف باشد بادها سرد و خوش آید و چون برف برخیزد. . . هوا ناخوش گردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . گفتند اگر اقرار آورد این مذهب که آوردست باطل است و از آن توبه کند قتل ازوی برخیزد. ( فارسنامه ابن بلخی ) . و هنوز کینه و حرب از میان ایشان [ ترکان ] برنخاست که نخیزد هرگز. ( مجمل التواریخ ) . صواب در آن می بینم که هر دو را خلع کنیم و اینکار بشوری فکنیم به رسم عمربن خطاب تا مسلمانان یکی را انتخاب کنند و خون ریختن برخیزد. ( مجمل التواریخ چ بهار ص 291 ) . و هر گروهی و مذهبی مقالتی ساخته اند و آن نوعی گویند و هرگز این خلاف برنخیزد. ( مجمل التواریخ و القصص ) . من و تو هر دو باهم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند و این آشوب برخیزد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . و مالی بسیار با دختر بفرستاد تا عداوتی که میان روم و ایران بود برخیزد. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . سؤال کرد یکی که اگر گناهان که کرده ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که. . . . ( کتاب المعارف ) . ملک را مضمون اشارت عابد معلوم شد فرمود تا وجه کفاف او معین دارند و بار عیال از دل او برخیزد. ( گلستان سعدی ) . || درگذشتن. برخاستن. صرف نظر کردن. آمرزیدن : و گفت افتادن این کنگره ها چیست گفت بعدد هریکی از آن فرزندی از آن شما پادشاهی کند پس برخیزد انوشیروان با همه دلتنگی خرسند شد گفت چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 97 ) . و از سر هفوات و عثرات ما برخیزد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) .

معنی های تورکی هم بزارید، تورک ایران
ذوب شدن . . . اب شدن . .
ذوب شدن

بپرس