صدهزاران چون مرا تو ره زدی
حفره کردی در خزینه آمدی.
مولوی.
|| قبر. گور. || حفره سن ؛ کاواکی دندان. || جای دندان. آره.آرج. حَفْر. ( معجم البلدان ). ج ، حُفَر.حفرة. [ ح ُ رَ ] ( اِخ ) ( یوم... ) و آن جنگی است. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
حفرة. [ ح ِ رَ ] ( ع اِ ) یکی از گیاهان بهاری است. ج ، حِفری ̍. ( منتهی الارب ). || چوبی که بر سرش مانند انگشتان باشد و بدان گندم از کاه پاک کنند. ( آنندراج ).