آتش در او زدید و مر او را بسوختید
تو بیوفا ستورو امامانت چون حطب.
ناصرخسرو.
نیم زیرش حیله و بالا غضب چون ضعیف آتش که او یابد حطب.
مولوی.
تا بزیر چرخ ناری چون حطب می نسوزم در عنا و در عطب.
مولوی.
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهارهر گیاهی که بنوروز نجنبد حطب است.
سعدی.
ج ، احطاب.- حطب الجزل ؛ هیزم زفت و خوشک ( خشک ). ( مهذب الاسماء ).
- حمالةالحطب ؛ لقبی است مقتبس از قرآن که بزن ابی لهب داده شده است : و امرأته حمالةالحطب. ( قرآن 4/111 ).
- || در تداول عوام ، آنکه بی مزد از او کار کشند: مگر من حمالةالحطبم !
|| سخن چینی. ( منتهی الارب ). ج ، احطاب.
حطب. [ ح َ ] ( ع مص ) هیمه گردکردن. ( منتهی الارب ). هیزم جمع کردن. ( منتهی الارب ) ( زوزنی ). هیمه کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). هیزم کشی کردن. ( دهار ). احتطاب. حَطَب َ فلاناً؛ هیمه برای او آورد یا هیمه برای او فراهم آورد. ( منتهی الارب ). هیمه آوردن نزدیک کسی. ( تاج المصادر بیهقی ). || سخن چینی کردن. خبرکشی کردن. || حطب ارض ؛ هیمه ناک شدن زمین. هیزم ناک شدن زمین. || حَطَب َ فی حبلهم ؛ یاری داد آن قوم را. ( منتهی الارب ).
حطب. [ ح َ طِ ] ( ع ص ) مرد خشک لاغر. ( منتهی الارب ). سخت لاغر. ( مهذب الاسماء ). نزار.