حطاب
لغت نامه دهخدا
حطاب. [ ح ِ ] ( ع مص ) هو قطعالکرم حتی ینتهی الی حد ماجری فیه الماء. ( مجدالدین ) ( منتهی الارب ). بریدن انگور. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).
حطاب. [ ح َطْ طا ] ( اِخ ) ابن حارث. صحابیست و بعضی به خاء معجمه گفته اند. وی از مهاجرین حبشه است و در راه حبشه وفات کرد.
حطاب. [ ح َطْ طا ]( اِخ ) ابن حَنَش. نام سواری مشهور. ( منتهی الارب ).
حطاب. [ ح َطْ طا ] ( اِخ ) رازی ، مکنی به ابی عبداﷲ.او راست : کتاب المشیخة و کتاب السداسیات. وی در نیمه دوم سده پنجم و نیمه اول قرن ششم هجری میزیست.
حطاب. [ ح َطْ طا ] ( اِخ ) ( 902 - 954 هَ. ق. ). محمدبن محمدبن عبدالرحمن رعینی مالکی که در طرابلس وفات یافت. او راست : 1- تحریرالکلام فی مسائل الالتزام که 1305 هَ. ق. در 184 صفحه بچاپ رسیده است. 2- قرةالعین که شرح ورقات امام الحرمین است. 3- متممةالاجرومیة. 4- مواهب الجلیل. شرح مختصر ابی الضیاء سیدی خلیل. و در حاشیه آن التاج و الاکلیل لمختصر خلیل تألیف ابی عبداﷲ العبدری الشهیر بالموافق است. در باب فقه مالک. ( از معجم المطبوعات ).
فرهنگ فارسی
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید