حصن است جان عاشق و آن غمزگانش بلکن.
بوالمثل بخاری.
بحصنش فرستاد نزدیک شوی جگر خسته از غم ز خون شسته روی.
فردوسی.
پس پشتش اندر یکی حصن بودبرآورده سر تا بچرخ کبود.
فردوسی.
چنان خواست کآید بدان حصن بازکه دارد زمانه نشیب و فراز.
فردوسی.
چو نزدیکی حصن بهمن رسیدزمین همچو آتش همی بردمید.
فردوسی.
چو بگذشت یکچند بر هفت وادمر آن حصن را نام کرمان نهاد.
فردوسی.
همه حصن بی تن سر و پای بودتن بی سرانشان دگر جای بود.
فردوسی.
یکی کنده دیدی و حصن بلندکه بالاش افزون بد از ده کمند.
فردوسی.
یکی قلعه بالای آن کوه بودکه آن حصن از مردم انبوه بود.
فردوسی.
بگفت و برآمد بحصن بلندنگه کرد بردشت و دید ارجمند.
( داستان کک کوهزاده بیت 285 ).
گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین.
فرخی.
بلند حصنی دان دولت و درش محکم بعون کوشش بر درش مرد یابد بار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ص 277 ).
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورداز نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
ناصرخسرو.
هرگه که ترا باید درحجرگک خویش یک نعمت از این حصن برون بر ز یکی در.
ناصرخسرو ( دیوان ص 159 ).
امیر اسماعیل در قلعه غزنه گریخت و بحصانت آن حصن از صدمت اولی و طامه کبری محترس شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).چو حمله آورد از حصن هندوان سپهت
چو چشم ترکان بر خصم ملک گشت جهان.
رضی الدین نیشابوری.
|| پیرامون. حوالی. اطراف. گرد. دور : حصن قلب بپانصد سر فیل که استوار کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). چندفیل که حصن قلب کافر بوده بستد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).- ابوالحصن ؛ کنیت روباه است. ( آنندراج ).
- حصن افکن ؛ قلعه گشای : بیشتر بخوانید ...