حصا. [ ح َ ] ( ع اِ ) حصاء.سنگ ریزه ها. و آن جمع حصاة است. رجوع به حصاء شود. ودر تداول فارسی زبانان همزه آخرش افتد :
وینکه بجوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش.
ناصرخسرو.
در این حصار خفتن من هست بر حصیرچون بر حصیر گویم خود هست بر حصا.
مسعودسعد.
نقشها را میخورد صدق عصاچشم فرعون است پرگرد و حصا.
مولوی.
پای نابینا عصا باشد عصاتا نیفتد سرنگون او بر حصا.
مولوی.
چشم بینا بهتر از سیصد عصاچشم بشناسد گهر را از حصا.
مولوی.
عبدالقادر گیلانی را دیدند در حرم کعبه روی بر حصا نهاده و میگفت... ( گلستان ).یارب بدست او که قمر زو دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا.
مولوی.