حشی

لغت نامه دهخدا

حشی. [ ح َ شا ] ( ع اِ ) آنچه درون شکم باشد از جگر و سپرز و شکنبه و مانند آن یا آنچه مابین استخوان پهلو و سرین است یا مابین ظاهر شکم و کنار و میان مردم ج ، احشاء. || تاسه ، دمه. || کرانه. کنار. ناحیة: انا فی حشاه.

حشی. [ ح َ شا ] ( اِخ ) موضعی است نزدیک مدینة. ( معجم البلدان ).

حشی. [ ح َ شی ی ] ( ع اِ ) گیاهی که بیخ آن پوسیده و بوی گرفته باشد. یا گیاه خشک.

حشی. [ ح َ شا ] ( ع مص ) تاسه برافتادن کسی را. دمه افتادن کسی را. ( منتهی الارب ). به نفس نفس افتادن. تنگ شدن نفس و پیاپی شدن آن بعلت دویدن بسیاریا حمل باری گران و امثال آن. || چسبیدن به اندرون خیک چیزی چون پوست که بوی آن زائل نشود.

فرهنگ فارسی

تا سه برافتادن کسی را تنگ شدن نفس و پیاپی شدن آن بعلت دویدن بسیاری یا حمل باری گران و امثال آن

پیشنهاد کاربران

بپرس