حسین قلی خان ایلخانی

پیشنهاد کاربران

در مورد تقی خان فرزند کیخاعیدی از سران طایفه بزرگ میرزاوند در بخش الوار گرمسیر استان خوزستان
تقی خان فرزندکیخاعیدی از تیره افشار از سران میرزاوند در دورانش اواخر قاجاریه بود او فردی جنگجو، نترس و تفنگچی بود، تقی خان زمین ها و گله و رمه بسیار و تعدادی قاطر برای حمل و نقل داشت که از آن قاطرها برای رفت و آمد به نقاط مختلف مثل دزفول استفاده می کرد چون برخی مواقع برای رتق و فتق امور به دزفول می رفت چندین اشگفت بزرگ برای نگهداری چارپایان و گله و رمه داشت نقاط بید سراب - چَم سی در بخش الوار متعلق به تقی بود برخی نقاط از ناحیه ییلاقی کوسک کاوه برخی از نقاطش از آن او بود تقی خان پنج برادر به نام های عینی - باقر - صیدی - مهدی - کوران داشت در بین این پنج برادر او باقر نیز آدم سخت و غارتگری بود اما سخت ترین پسر عیدی که از همشون بیشتر توان و حرفش برو داشت طبق روایات زنده یاد پلنگ و شیر تیره افشار تقی خان بود.
...
[مشاهده متن کامل]

باقر برادر تقی خان در درگیری تفنگچی های میرزاوند با قشه ای از بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری کشته شد که برای غارت گرفتن از بختیاری ها رفته بودند عده ای قصد گرفتن غارت از بختیاری های شیمبار را داشتند که درگیر می شوند و عده ای کشته می شوند از هر دو طرف طرف طایفه بختیاری و میرزاوند روایت است تقی خان برادر باقر نیز همراه آنها بود و سرکرده قشه بود بعد کشته شدن باقر، تقی خان به یکی از برادرانش که آدم ساده ای بود به اسم کوران میگه قطار و تفنگ باقر رو بردار تا برای مادرش ببریم تا گریه کند کوران از این کار امتناع کرده و گفت جسد را آنجا نذاریم اما با تهدید تقی خان مجبور شد و جسد را آنجا در دشت شیمبار بختیاری به خاک سپرده و برگشتند بعدها کوران بدون بچه بود وقتی از کوران می پرسیدند چرا بچه ای نداری گفت از وقتی که جسد کشته شده برادرم در دشت شیمبار بختیاری دیدم از شدت ناراحتی عقیم شدم.
اما هنوز بختیاری های چهار و هفت خون بهای باقر را ندادند باقر آن موقع کم آدمی نبود و اسم و رسمی داشت.
اگر قاتلین باقر در نواحی بخش الوار گرمسیر و لرستان بودند تقی برادرش حتما انتقام خون او را می گرفت آن موقع بختیاری ها و طایفه میرزاوند با هم اختلاف و جنگ شدید داشتند طبق روایت 5 پسر از پتول برادر ساکی کلورضا در نقاط بختیاری نشین چهارمحال و بختیاری به هنگام غارت آوردن قتال شدند.
تقی خان در چندین بار در بختیاری دشت شیمبار مسجدسلیمان غارت آورده بود و روایت است همیشه آخر قشه حرکت می کرد و سرکرده قشه بود در آن قشون شیره فرزند میرحسین از تیره پادار که آدم جنگی و سختی بود و عده ای دیگر از حوز فرخی میرزاوند نیز بودند چون در آن موقع رسم بود که رهبر و سرکرده قشون آخر قشون حرکت می کرد آن دوران بختیاری سال نام گرفته بود و بسیاری از تفنگچی های میرزاوند وقتی برای غارت می رفتند به سمت نقاط بختیاری نشین در دشت شیمبار می رفتند و گاهی مواقع تا دو سه ماه به خونه نمی آمدند روایت است در یکی از این موارد غارت گرفتن ها قشه در ناحیه ای توقف کرده و استراحت می کند و بعد چند ساعت عازم حرکت شده کوران برادر تقی خان که آدم ساده و اهل جنگ و تفنگ نبود با آن قشون بود و خوابش گرفته بود و همه افراد حاضر در قشه کنار او شده و می روند در این هنگام تقی خان که آخرین فرد است که قصد رفتن دارد کوران را می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته با پشت تفنگ ده تیرش به روی ران او می زند و به او میگه تنش لش بلند شو حرکت کن تمام قشه از کنارت حرکت کرده و رفتند.
در جنگ بختیاری ها و حمله آنها به بخش الوار گرمسیر که برای قتال و دستگیری ساکی و پتول آمده بودند شجاعت بسیاری از خودش نشان داده بود که خانواده را در جای امنی در میکوه پناه داده و خودش در ریت کوه یاغی شده بود روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت زنده یاد پلنگ و شیر به نام تیره افشار تقی که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را شهید کنند که با ضرب گلوله تفنگ او قتال شدن
آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی خان به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی خان نزدیک بوده که بمیرد.
روایت است تقی خان به تمام جاهای صعب العبور کوههای بخش الوار مثل ریت کوه و. . . . . آشنایی و در آنها رفت و آمد داشت حتی روایت است قطارش بسته و تفنگش با او بود و حتی شب های بسیاری خودش تنها در کوههای بخش الوار گرمسیر می خوابید.
داستان تقی خان و قتل پسر لرزان از پسرعموهای تقی خان بدست جانمیرزا رهداروند قلاوند و ماجرای انتقام گیری تقی خان
( روایت های زیر صحیح ترین و درست ترین روایات است )
پسر لرزان توسط یکی از طایفه قلاوند به قتل رسید حادثه آن بدین شکل بود جانمیرزا قلاوند بزرگ تیره رهداروند قلاوند تفنگی می خرد و او و یک نفر دیگر به اسم صیدنظر فرزند قیلاویی فرزند شاه نظر قلاوند بالای بلندی می ایستند در بلندی مقابل آنها نیز علیمراد فرزند لرزان و پدرزنش سیدال شیرمرد ایستاده اند طبق روایت در آن بلندی فاصله جانمیرزا و علیمراد از یکدیگر بسیار زیاد بود جانمیرزا فریاد می زنه میگه میخوام تفنگم را آزمایش کنم و تیری بندازم علیمراد و سیدال شیرمرد میگن بفرست و جانمیرزا از فاصله دور تیری می اندازد که به علیمراد پسر لرزان اصابت کرده قتال می شود جانمیرزا فریاد میزنه میگه تیرم رسید سیدال شیرمرد برای اینکه بداند آن دو نفر چه کسین میگه آره تیر رسید و به کنار ماها اصابت کرد و سیدال فریاد میزنه میگه شماها کی هستید و جانمیرزا میگه من جانمیرزا رهداروندم و اینم صیدنظر فرزند قیلاویی فرزند شاه نظر است سیدال شیرمرد فریاد میزنه و میگه درست زدی علیمراد پسر لرزان را قتال کردی جانمیرزا از نزدیکان تیره تتر قلاوند بود و سران تتر اونو در پناه خود گرفته و ازش حمایت می کنند چون تقی میخواست جانمیرزا راهداروند قلاوند را هلاک کند طبق روایت سه نفر تترها به اسم حاضربک - قنبربک و نظربک سه نفر مهم تیره تتر قلاوند بودند که برادر بودند که از این بین میگن قنبربک از تمامشان سخت تر و اهل غارتگری و تفنگچی گری بود و آن موقع سرآمد قلاوندها در جنگ و تفنگ و غارتگری بود.
با حمایت تیره تتر از جانمیرزا قلاوند برای انتقام تقی خان عده ای تفنگچی که از نزدیکان او بودند را ورداشته با تفنگچی های قشونش به سمت آبادی تیره تتر و برخی دیگر از تیره های قلاوندها می روند تا از آنها گرو گازور بگیرن و گله و رمه آنها را غارت کنند در ناحیه خشاب بخش الوار بودند افرادی که در قشه تقی خان بودند عبارتند از شیره فرزند میرحسین از تیره پادار - الله مراد فرزند فرامرز از تیره پادار - ناظر از تیره سردار - رضابک هیکی - ابراهیم هیکی و چند نفر دیگر بودند بر اثر خستگی در کنار اشگفتی خوابشان می گیرد چندین نفر از چوپانان طایفه قلاوند که گله ها و رمه های طایفه قلاوند رو به صحرا آوردند از وجود آنها مطلع شده و به سران قلاوندها اطلاع می دهند قلاوندها با سردستگی قنبربک تتر آمده و در خواب آنها را غافل گیر می کنند و قطار و تفنگ های آنها را می گیرند قشه تقی با قشه قلاوند درگیر شده که در این بین ابراهیم هیکی از افراد قشه تقی قتال شد.
ابراهیم هیکی یکدفعه از روی صخره پریده و قصد کمین دارد که تیراندازی کند در یک آن تترها به سمت او تیراندازی می کند و ابراهیم قتال می شود.
طایفه قلاوند تترها و خداوردی های چارباووه بعد به یغما گرفتن تفنگ ها و قطارهای تقی و قشه میرزاوند این ابیات را سرائیدند روایت است یک نفر به اسم غمی از تیره چارباووه قلاوند که طبع شاعری خوبی داشت این اشعار را سرائید:
باوگِلیل سنگر بسته دِ کِلشیره. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . هفت تفنگ گِله کِرده وا دوربین شیره
اِباوگِلیل اِدیاری. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . قطاریا کُر فرامرز هان وِ قِد براری
میگه باوگلیل که در گهواره ای سنگری در کلشیره درست کردی و هفت تفنگ را به همراه دوربین شیره به یغما گرفتی اِ باوگلیل ای پسر دیاری طایفه قلاوند!!!!! ببین که مردان طایفه ات قطارهای پسر فرامرز را به بدن براری بستن کلشیره اسم یک مکان در بخش الوار گرمسیری است باوگلیل اسم یک نفر به اسم باوکه فرزند غمی از تیره خداوردی چارباووه قلاوند بود که آن موقع بچه و در گهواره بود و این ابیات را به حالت طنز و تمسخر سرائیدند همون موقع هم صیدجعفر پسر تقی در گهواره بود شیره از افراد جنگی طایفه میرزاوند بود روایت است وقتی شیره نعره و فریاد می زد نعره و فریادش تا فرسنگ ها می رفت!!!!!!کُر فرامرز الله مراد فرزند فرامرز بود که بسیاری از قطارها و فشنگ ها را به کمر او بسته بودند و در پی قشه تقی می رفت براری یه نفر به اسم براری قلاوند بود براری از تیره خداوردی چارباووه قلاوند بود و براری برادر غمی و عباسی بود.
بعد این ماجرا یکی از سران طایفه قلاوند به اسم زکی خان قلاوند فرزند قندی قلاوند که بزرگ طایفه قلاوند بود با میانجیگری تفنگ ها و قطارها و دوربین ها آنها را از حاضربک تتر گرفته بر پشت اسبی بسته برای تقی خان و قشه او می فرستد روایت است گفته بود جنگ بزرگی بین طایفه میرزاوند و طایفه قلاوند بوجود می آید و تمام میرزاوندها با قلاوندها وارد جنگ و نبرد می شوند تفنگ ها و قطارها در خانه حاضربک تتر بودند طبق روایت هفت تفنگ و قطارهای پر از فشنگ و دوربین های آنها را روی اسبی بسته و اسب بدون سوار را رم کرده و اسب به سمت روستا و آبادی میرزاوند آمده بود.
بعد این موضوع تقی خان به خاطر اینکه ابراهیم هیکی از افراد قشه اش هم قتال شد حس انتقام از تترها در او بیشتر شده و تصمیم گرفته و میگه یا می میرم یا قنبربک تتر را بکشم طبق روایت کریم خان بزرگ تیره پادار که از عواقب کار می ترسید و وحشت داشت تقی خان رو بسیار نصیحت کرده بود و گفته بود این کارت باعث جنگ و اختلاف می شود و اینکار را نکن اما تقی خان آدم خودخواه و مغرور بود و دست وردار نبود! گفته بود ابراهیم هیکی از نزدیکان و با ماها بود که کشته شد و باید انتقامش را بگیرم و گفته بود من اونها رو ورداشتم و بردم به سمت آبادی تترها و چارباووه های قلاوند در یک روز یک نفر به تقی اطلاع می دهد که قنبربک تتر با قاطر و بارش به سمت آسیاب های بادی تایاب در نزدیک روستای سرخکان می رود در واقع به او آدرس دروغ داده بود طبق روایت آن شخص بخاطر یک موضوع از تقی خان در دلش کینه بود و به نوعی به او تیر نشان دروغ داده بود و میخواسته بود کاری کند یک نفر دیگر توسط تقی خان قتال شود.
تقی خان و دو نفر همراه او که یکی از آنها اسف ( یوسف ) پسر برزو بود که آن موقع در حدود 25 سال سن داشت رهسپار شده بالای کوه ایستاده و با دوربین از دور دید می کند یک نفر را می بیند که قطار بسته همراه قاطری در حال گذر است از دور به او صدا می زند میگه بنشین دو سه مرتبه به او اخطار میده میگه بنشین اما او تفنگ را از پشت قاطر برداشته و در یک چاله که شبیه یک دره کوچک بود و آن چاله که به یک نوع مثل یک کمینگاه بود کمین می کند که به سمت آنها تیراندازی کند تقی تفنگش را که از بهترین تفنگ های آن دوران بود به اسم تفنگ ده تیر را روی صخره که صخره مثل یک کمینگاه روی کوه بود بطرف او گرفته و طبق روایت فاصله آنها از همدیگر هم مقداری دور بود.
تقی فریاد زده به او میگه: از جات تکان نخور، تفنگتو زمین بذار، بگو کی هستی؟؟؟ دو سه مرتبه به او اخطار می دهد.
اما او توجه نمی کند و تقی خان از دور به سمت او شلیک می کند تیر به سر او می خورد و تفنگ از دست او می افتد و نقش بر زمین می شود در دم می میرد تقی خان و همراهانش از بلندی پایین آمده و به سمت او رفته و وقتی به بالای سر او می رسند متوجه می شوند که یک نفر دیگر به اسم آزاد هیکی فرزند کریم کشته شد اشتباه آزاد این بود که از آنها نپرسیده شما چه کسی و قصدتون چیه؟؟؟ کریم سه پسر داشت به اسم های آزاد - نامدار و ابدال که میگن سه نفرشان آدم های جنگی بودن و نامدار یکی از افرادی بود که به همراه تترها و خداوردی ها چارباووه قشه تقی خان رو غافل گیر کرده و تفنگ ها و قطارهای آنها رو به یغما گرفتن آنها از نزدیکان تیره تتر بودن و با آنها رابطه نزدیک داشتند طایفه هیکی در قدیم رابطه تنگاتنگی با میرزاوند و قلاوند داشتند عده ای از آنها مثل همین تیره جیجه وندها مثل رضابک هیکی و ابراهیم هیکی و. . . . با طایفه میرزاوند بوده و حشر و نشر داشتند و عده ای دیگر از آنها مثل فرزندان کریم نامدار - ابدال و آزاد با قلاوندها و تیره تتر بودند و با آنها رابطه نزدیک داشتند.
روایت کردن در یک مورد قلاوندها به سرکردگی همین قنبربک تتر عده ای زوار که قصد زیارت به مکانی را داشتند سد راه آنها شده و آن زوار را غارت می کنند.
بعد این ماجرا بعد مرگ تقی خان، جواهر دختر عینی برادرزاده تقی خان را به عنوان خون صلح به محمدحسین خان پسر آزاد دادند که هاشم هیکی از بزرگان طایفه هیکی فرزند او است هاشم داماد قاسمعلی شهی بختیاری است از افراد سرشناس طایفه شهی است روایت است میگن تا تقی خان زنده بود اجازه صلح با فرزندان کریم را نداد و گفت من خون بهای آزاد را نمی دهم و ابدال و نامدار هم توانایی گرفتن انتقام از تقی خان را نداشتند چون آدم جنگی و نترس بود و زورشان به تقی خان نمی رسید بعد مرگ تقی خان حوز عیدی چون دیوار و پشتوانه ای نداشتند مجبور به صلح و دادن خون بهای آزاد شدند بعدها بعد مرگ تقی خان برادرزاده تقی خان به اسم مزبان پسر عینی عده ای از پاپی های خادم شاهزاده احمد را واسطه کارکتل و خون صلح قرار داده و با فرزندان کریم صلح کرده و جواهر را نیز به عنوان خون بها به آنها دادند همسر آزاد و مادر محمدحسین خان از طایفه پاپی خادم شاهزاده احمد بود.
بعدها طایفه قلاوند نیز به خاطر صلح و آشتی و خون بهای علیمراد پسر لرزان نازخاتون دختر الماس پسر جانمیرزا قلاوند را به محمدعلی پسر فرج الله برادر علیمراد دادند.
طبق روایت بارها ابدال و نامدار برادران آزاد برای گرفتن انتقام خون آزاد قصد تعرض داشتن و در یک مورد همین ابدال موقع که تقی در خانه نبوده وارد خانه تقی خان شده بود چاقو و کاردش را روی گردن صیدجعفر که آن موقع بچه و در گهواره بود قرار داده بود و تقی خان در یک آن رسیده و تیر در تفنگ قرار داده و تفنگ را در روبروی او می گیرد و گفته بود اگر صیدجعفر را کشت با تفنگ بزنمش و میخواسته بود که او را نیز بکشد و اما بعد ابدال کاری با صیدجعفر نداشت و منصرف شد روایت است بارها تقی خان گفته بود می خواستم ابدال را نیز بکشم اما چون برادرش را کشتم دیگر دلم نرفت که او را نیز قتال کنم.
ابدال به خاطر همین موضوع با تفنگ پای اسدالله پسر لرزان را زخمی و سپس کارد و چاقویش را در گردن اسدالله برادر علیمراد لرزان فرو کرد و اما اسدالله نمرد و زخم گردنش خوب شد و اما همیشه صدایش گرفته بود که گرفتگی صدایش ناشی از آن زخم گردنش بود چون خنجر در حنجره او فرو رفته بود و حنجره او آسیب دیده بود.
روایت کردن که در یک مورد صفرخان بزرگی قلاوند فرزند زکی خان و برادرزاده عباس خان بزرگی قلاوند با قشه ای آمده بود که گله و رمه ابدال را غارت کند و اما ابدال خودش به تنهایی در جلوی او ایستاد و گله و رمه را از او پس گرفت و بزرگی قلاوند نتوانست با او درگیر شود.
روایت است در انتقام خون ابراهیم هیکی یکی از تترها هم قتال شد برخی روایت است که آن تترقلاوند توسط خود تقی خان قتال شد و تقی بخاطر آن مدت یاغی بود.
روایت است که قنبربک تتر در یک درگیری درون طایفه ای بین تیره های قلاوند قتال شد در درگیری با تیره باش آغا قلاوند فردی به اسم صفر گوشه ای که از کرکی ها لرستان بود در پیش تترها زندگی می کرد و در پناه آنها بود فاضل باش آغا قلاوند بزرگ تیره باش آغا گاو او را غارت کرده و قنبربک، ناظر برادر و علیشاه عموی فاضل باش آغا قلاوند را به خاطر این موضوع به قتل می رساند و اونا هم قنبربک را در انتقام خون دو برادر فاضل قلاوند به قتل می رسانند تترها آن موقع آدم های بی رحمی بودند.
این حادثه جنگ تترها و باش آغاها درست حدود سه سال بعد مرگ تقی خان پدربزرگ پدرم رخ داد روایت است هنگام این درگیری عباس خان قلاوند و برادرانش و خواهرانشان قدم خیر بزرگی قلاوند و. . . . با خانواده شان به سمت صحرای چهک پیش شعبه فرخی میرزاوند آمده آنها به صحرای چهک آمده و دوارهای خودشان را در آنجا در همسایگی شعبه فرخی دایر کردند و روایت است عباس خان قلاوند که طبق روایت میگن آن موقع جوان بود تمام شعبه فرخی را برای ولیمه دعوت کرده بود و آن موقع هم قدرت و توان که مثل دوران رضاشاه پهلوی را داشت نداشت و هنوز با دولت رضاشاه پهلوی اخت نگرفته بود چون اواخر دوران قاجاریه بود عینی برادر تقی خان با دختر محمدنظر فرزند شاه نظر ازدواج کرد و محمدنظر پسرعموی قنی قلاوند پدر عباس خان قلاوند بود، روایت است عینی جوان بود و با محمدنظر رفاقت داشت و محمدنظر به او گفت پدرت کیخاعیدی آدم سرشناس بخش الوار است و من تو را دوست دارم و بیا دخترم رو به تو بدم و پیش من زندگی کن و چوپان گله های من بشو عینی به عیدی پدرش گفت میخواهم به پیش محمدنظر بروم و پیش او زندگی کنم چون به من گفته بیا دخترم رو به تو بدهم و چوپان گله های من شو و گله های منو به صحرا ببر و پیش من زندگی کن و عیدی موافقت کرد و عینی به پیش خانواده محمدنظر رفته و با دختر او ازدواج کرد و تا مدتی گله ها و رمه های او را به صحرا می برد بعدیک مدت همسر عینی می میرد و محمدنظرشاه نظر دختر دیگرش که مجرد بود را به عقد عینی درآورده.
در مورد درگذشت تقی خان
تقی خان در حدود سال 1290 ه. ش بر اثر بیماری در سن جوانی تقریبا در حدود 37 سال سنش بود فوت کرد و شهید شد و جسد او در معیت چندین تفنگچی که طبق روایت شیره پسر میرحسین در راس آنها بود به شاهزاده احمد بخش الوار برده شد و در کنار قبر احمد بن موسی شاهزاده احمد در دشت لاله بخش الوار گرمسیری دفن شد از تقی خان تنها یک پسر به نام صیدجعفر که متولد سال 1285ه. ش بود به جای ماند صیدجعفر در هنگام مرگ پدرش تقی خان 5 سال بیشتر سن نداشت.
طبق روایت صحیح و معتبر تقی خان در هنگام مرگش جوان بوده و سنی هم نداشت.
روایت است قلا پسر علینجات می گفت ما بعد تقی خان دیوار و پشتوانه خودمون رو از دست دادیم و تا تقی خان بود ماها قدرت داشتیم.
اینکه تقی خان نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت این بود که روزی یکی از افراد مهم سادات احمدفداله دزفول که نامش سیدجعفر بود به مهمانی به خونه تقی خان آمده بود و از تقی خان تحفه و صدقه میخواهد تقی خان به او میگه تو که سیدی چرا آمدی گدایی؟؟؟؟که بین او و تقی خان بحث و جدل شده و تقی خان با چوبی که در کنارش است به پای سید احمدفداله می زند و پای او شکسته می شود علینجات دایی تقی خان هم آنجا بود و به خاطر این کار تقی خان رو ملامت و سرزنش می کند و تقی خان پشیمان شده و تصمیم می گیرد پای سید احمدفداله را خوب نکرده اجازه ندهد آنجا را ترک کند پس با یک سری وسایل پای سید رو بسته آتل بندی می کند بعد مدتی سیداحمدفداله خوب شده و قصد رفتن دارد و تقی خان از او حلالیت می خواهد و او حلالیت می دهد از آنجا می رود و به خاطر این ماجرا گفت از فرزند پسری برایم متولد شد نامش را صیدجعفر میذارم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در مورد کیخاعیدی و فرزندانش
کیخاعیدی در دوران قاجاریه کدخدای طایفه میرزاوند بود روایت است در دورانش که اون موقع دوران جوانی او و دوران پیری حسینعلی پسر شیرمرد بود ماموران دولت قاجار برای گرفتن مالیات طایفه به خانه عیدی آمده بودند و مهمان او شدند چون دولت اون موقع از طوایف مالیات می گرفت عیدی پسرش صیدی که پسر بزرگش بود و اون موقع نوجوانی بیش نبود را به خونه حسینعلی شیرمرد که مسن تر و بزرگتر بود فرستاده و از او میخواهد که به پیش ماموران دولت قاجار بیاید چون حسینعلی اون موقع بزرگ طایفه بود و حرفش برو داشت.
روایت است در یک مورد دیگر اُردی ماموران و تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره مهمان کیخاعیدی شدند و تا دو سه روز شب باران شدید می بارید و اردی والی مهمان عیدی بودند عیدی یک پسری داشت که تقریبا 5 سالش بود و آن شب که اردی والی مهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش می گوید تا این اشخاص مهمان ما هستند هیچ کس حق ندارد بانگ و شیون سر دهد و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردیی والی هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای بانگ و شیون از خانه عیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این قضیه عیدی رو شماطت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی مگر ماها انسان نیستیم!؟
حسینقلی خان ابوقداره والی مقتدر ایلام و لرستان بود از طرف دولت قاجار منصوب شده بود از طوایف لرستان و ایلام مالیات برای دولت قاجار می گرفت.
روایت است کدخداعیدی آدم بسیار مهمانوازی بود و مهمانوازی او در آن موقع دوران قاجاریه در بخش الوارگرمسیر زبانزد بود.
یک نفر به اسم دَلی فرزند جان احمد از طایفه طافی که آن موقع اواخر قاجاریه در روستای سرخکان بخش الوار و پیش تیره بزرگی قلاوند زندگی می کرد و شاعر آنها بود این بیت را آن موقع در مورد مهمانوازی کیخاعیدی سرائید:
کیخاعیدی بعد شَمراد. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . نِ چی کریم بعد کیمراد
مضمون این بیت اینه میگه در مهمانوازی در آن دیار کیخاعیدی از همه برتر است بعد او شَمراد و بعد کریم و آشپزش کیمراد
در بین این افراد فقط عیدی کیخا بوده روایت است کریم پدر ابدال - آزاد و نامدار بعد این شعر به دلی پسر جان احمد طافی اعتراض کرده بود که چرا اسم او را در آخر سرائیده طبق روایت کیمراد آشپز خونه کریم بود و در خونه کریم آشپزی می کرد.
طبق روایت دَلی پسرجان احمد طافی شاعر تیره بزرگی قلاوند بوده و بین آنها زندگی می کرده و در وصف آنها شعر می سرائید.
کیخا در لغت به معنی کدخدا و رئیس طایفه است.
باقر و مهدی قبل از تقی در جوانی فوت کردند و دو هفته بعد مرگ تقی خان برادرش عینی که سن بالایی داشت به دلیل از دست دادن برادرش تقی خان که تنها دیوار محکم آنها بود نیز دِق کرد و درگذشت.
روایت است کیخاعیدی پدر تقی در اواخر عمرش نابینا و کور شده بود یک روز تقی آهو شکار شده را از کوه می آورد زیرا برخی مواقع برای مایحتاج زندگی آهو و اشکال شکار می کرد مهدی برادر تقی گوشت کباب شده آهو را روی آتش گذاشته و برای شوخی آن را به پدرش عیدی که در آن موقع کور و نابینا بود میدهد و میخواهد با او شوخی کند و عیدی دلشکسته شده و به پسرش میگه خیر نبینی.
طبق روایت تقی همیشه در جنگ ها قدم بزرگی را بر می داشت و در دورانش در جنگ های حوز فرخی نقش مهمی را ایفا می کرد.
روایت است میرعباس میرزاوند از تیره سردار، تقی را بسیار دوست داشته و چنان احترام برای تقی نسبت به دیگران قائل بود که همیشه در صحبت هایش می گفت به ارواح تقی قسم
بعد مرگ تقی خان، سعدی پسر صیدی که عاشق تفنگ ده تیر عمویش تقی خان شده بود به زور تفنگ تقی خان رو تصاحب کرد و گفت این تفنگ باید به من برسه و من تفنگ تقی خان رو دوست دارم و هر چه اطرافیان او به او گفتند این تفنگ یادگاری تقی خان است و به کسی داده نمی شه بدهکار این حرف نبود او تفنگ تقی خان رو برداشته و با حالت دلخوری به خانه پدربزرگ مادریش بَگلِر که نوه رضا و گلناز بود و اون موقع بَگلر بزرگ شعبه گلناز محسوب می شد می رود بازماندگان تقی خان، دوسکه از تیره سردار که سنش بالا از نزدیکان و دوستداران تقی خان بود رو برای واسطه و گرفتن تفنگ از سعدی به خانه بگلر می فرستند دوسکه به خانه بگلر رفته و سعدی را نصیحت می کند در یک آن سعدی که عصبانی بود ناخواسته دستش روی ماشه تفنگ رفته و گلوله از تفنگ شلیک می شود و به کلاه دوسکه که روی سرش بود اصابت کرد.
از آنجایی که بین کیخاعیدی و فرزندش تقی خان با حاجی تقی میرمحمد ولی از سران طایفه میرعالی روابط دوستانه بود یکی از دختران حاجی تقی به اسم والیه را به عقد برادرش باقر درآوردند که باقر در درگیری با بختیاری های دشت شیمبار بختیاری قتال شد بعد از این موضوع والیه را به مهدی برادر دیگر تقی خان می دهند و مهدی هم بعد یک مدت به خاطر یک مرگ ناگهانی می میرد بعد مدتی حاجی تقی قاصدی را به خانه تقی خان روانه کرده از او میخواهد که تکلیف دخترش رو مشخص کند و به قاصد میگه به تقی خان بگو دختر را به عقد خودت در بیار اونو میخواهی یا خیر؟؟؟؟؟ تقی خان که از مرگ باقر و مهدی ناراحت بود از روی عصبانیت به قاصد میگه که به حاجی تقی بگو که دختر رو نمیخواهند بعد این ماجرا حاجی تقی دخترش رو به یک نفر از تیره ظهره پاپی می دهد هنگامیکه سواران آنها به منزل حاجی تقی رسیده به تقی خان خبر می دهند تقی خان غیرتی شده تفنگ ده تیرش رو بدست گرفته و در بالای بلندی به سمت اطراف آنها تیراندازی می کند و عده ای از آنها زن و مردهایشان رو از روی قاطر و اسب هایشان به زیر می افکند همهمه و سر و صدا در بین آنها بوجود می آید و ترس به اندام آنها می افتد یک نفر به کریم خان از تیره پاداراطلاع می دهد و او هم وحشت زده و سراسیمه آمده و جلوی تقی خان رو گرفته و او را قانع می کند که تفنگش رو زمین بگذارد و به او میگه که تو خودت به آنها گفتی دختر را نمی خواهید.
یکی دیگر از دختران حاجی تقی میرمحمدولی همسر حسین خان پاپی مادرخانجان رضایی پاپی رئیس و خان طوایف پاپی لُرستان بود روایت است حسین خان پاپی گفته بود من در بین میرزاوند فردی به سختی و مجلسی بودن تقی خان فرزند کیخا عیدی ندیدم.
با اینکه آن موقع عینی برادر تقی خان که سال ها از تقی خان مسن تر و سنش بیشتر بود و تقی خان جوان و کم سن و سال بود حاجی تقی میرمحمدولی قاصد رو به خونه تقی خان فرستاد از او صلاح دید و مشورت گرفت چون تقی خان همه کاره بود.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در باب صیدجعفر فرزند تقی خان
صیدجعفر در دورانش آدم بسیار سخت و نترس و دست به تفنگ بود او دوران خدمت سربازیش را در دوران رضاشاه پهلوی در پادگان دزفول که آن موقع کنار پل قدیم دزفول بود گذراند در اول دولت رضاشاه پهلوی او را به شهر اهواز برای گذراندن خدمت سربازی فرستاد و بعد درخواست داد و به دزفول منتقل شد در آن موقع یک نفر به اسم عبدالحسین طباطبایی فرمانده آن پادگان بود و با صیدجعفر خوب بود که بخاطر همین موضوع صیدجعفر نام فرزندش رو عبدالحسین گذاشت.
صیدجعفر با یک نفر به اسم شعیب که رئیس پاسگاه و ژاندارمری دولت رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی در بخش الوار گرمسیر استان خوزستان بود روابط بسیار دوستانه ای داشت روایت است هر کاری که صیدجعفر داشت سریع برای او انجام می داد و بارها میهمون خونه صیدجعفر می شد.
در آن موقع عده ای از شعبه گلناز میرزاوند حوز احمدیل بخاطر قتل فرهاد که بدستور صیفور و توسط شاه کرم طافی نوه علی اکبر طافی به قتل رسید به روستای چُل بخش الوار گرمسیر برای غارت گله و رمه صیدجعفر حمله کردن در این حین صیدجعفر متوجه شده و تفنگش را بدست گرفته و به سمت آنها می رود موقع که آنها را می بیند متوجه می شود آشنایند و به آنها میگه برگردید نمی خواهم به شما شلیک کنم اما آنها دست وردار نبودند و صیدجعفر به طرف آن شلیک کرد و سوخته زاری احمدیل گلناز به قتل رسید و برادرش هم که با او بود را زخمی کرد روایت است شعیب رئیس پاسگاه بخش الوار در دولت پهلوی در این ماجرا بسیار طرف صیدجعفر رو گرفت و به غلامشاه برادر سوخته زاری گفت برادرانت غلط کردن که رفتن صیدجعفر رو غارت کنن بعدها خون صلح شد و صارم دختر صیفور رو به عنوان خون بها به علی بک فرزند فرهاد دادن.
در یک مورد روایت است صیدجعفر فرزند تقی خان بخاطر یه گرو گازو و اختلافی بین او و تترهای قلاوند بود جلوی مسیر بهرام بک تتر قلاوند فرزند خنجربک از افراد سخت و جنگی قلاوند بود را گرفته با سنگ سر او را شکسته و زخمی کرده و او را کتک زده سپس تفنگش را از او گرفته و با خود می برد.
روایت است صیدجعفر فرزند تقی خان در موقع که بچه بود حدود 10 سال داشت برای دیدن گله و رمه پدرش رفته یکدفعه عده ای از تیره های قلاوند مثل چارباووه و تترها آمده بودن که گله و رمه تقی خان را غارت کنن آن موقع تقی خان فوت کرده بود اگر تقی خاندر قید حیات بود قلاوندها هرگز جرات نداشتن برای غارت نزدیک گله و رمه او شوند آنها صیدجعفر که بچه بود را غافلگیر کرده و روایت است او را گرفته و کتک زده بودند، صیدجعفر شروع به فریاد و سر و صدا کرده براری پسر عینی پسرعموی صیدجعفر که آن موقع جوان و حدود 35 سال سن داشت رسیده و می بیند صیدجعفر را گرفتن و او را کتک می زدند براری شروع به فریاد و تهدید آنها کرده و آنها فکر می کنن قشه میرزاوند به آنها حمله کرده در یک آن صیدجعفر از فرصت استفاده کرده یکی از قلاوندها رو با دست بلند کرده به پایین صخره می اندازد و او را بشدت زخمی کرده بود دیگر قلاوندها پا به فرار گذاشته روایت است نصرالله فرزند مکه برادر جهانشاه از سران طایفه میرزاوند متوجه شده و مسیر قلاوندها رو سر کرده و با تیر تفنگ پسر حسن بک قلاوند توسط او هلاک شد.
روایت است صیدجعفر در موقع نوجوانی آن موقع که حدود 20 سال سن داشت آدم تنومند بود و همیشه در سن پایین به غارت گرفتن می رفت و دشمنانش را شکست می داد.
روایت است صیدجعفر قبل از ازدواجش با حوری دختر شیرآلی می خواست با دختری از طایفه قلاوند به اسم شِلیلی قلاوند ازدواج کند روایت است شِلیلی قلاوند عاشق صیدجعفر بود، صیدجعفر را دوست داشت صیدجعفر به خانه آنها رفت و آمد می کرد صیدجعفر، صیفور عموزاده اش که آن موقع بزرگ طایفه میرزاوند بود را به خواستگاری خونه آنها فرستاده اما آنها چیزهایی از صیفور خواستن که صیفور موافق نبود و بعد صیفور ترسید برای اینکه نمی خواست صیدجعفر را از دست بدهد و می گفت آنها صیدجعفر رو میبرن واسه خودشان و صیفور روی صیدجعفر حساب ویژه ای داشت چون در تمام جنگ ها و غارت گرفتن ها صیدجعفر راس و دست راست صیفور بود و بدون صیدجعفر صیفور نمی توانست غارت بگیرد و در جنگ ها پیروز شود و بعد صیفور صیدجعفر را از این ازدواج منصرف کرد بعدها پدر آن دختر قلاوند به اسم سیف الله قاصدی رو به پیش صیفور فرستاد و به او گفت بیایید تا دختر را به صیدجعفر بدهیم اما صیفور اجازه نداد.
روایت است صیفور، صیدجعفر فرزند تقی خان را بسیار دوست داشت و آن موقع که پدر صیدجعفر، تقی خان در جوانی فوت کرد صیدجعفر بچه بود و میگن صیفور شب ها او را پیش خودش می خواباند و مراقب او بود.
صیدجعفر در حدود سن 50 سالگی در سال 1335ه. ش فوت کرد و مریض شد و فوت کرد و عامل مرگش هم دود قلیان بود که می زد او قلیان زیاد می زد.
روایت است صیدجعفر آدم تنومند و بدنی توپل و توپر داشت و سرش کچل و تاس و چهره اش سبزه بود طبق روایت شبیه پدر مادرش بوده اما آنچه که روایت است تقی خان پدر صیدجعفر بدنی متناسب و بدنش چاق و لاغر نبوده و چهره ای تقریبا سفید داشت.
تقی خان و فرزندش صیدجعفر در جنگ ها و نزاع هایشان هرگز شکست نخوردند و حتی در جنگ هایشان یک زخم و یا تیری هم نخوردند و در جنگ ها و غارت گرفتن ها همیشه پیروز بودن تازه افرادی در جنگ ها توسط آنها کشته شدند و خودشان بخاطر بیماری فوت کردن خلاف عده ای دیگر که در جنگ ها و نزاع ها و غارت گرفتن ها کشته شدند.

صیفور فرزند برزو از تیره افشار بود او و کریم خان مشترکان در دوران رضاشاه پهلوی کدخدای شعبه فرخی بودند و حتی بعد مرگ کریم خان قرار بود که فقط او کدخدا باشد اما بخاطر مرگ ناگهانیش این میسر نشد.
بعد مرگ تقی فرزند عیدی یواش یواش ریاست فرزندان افشار در واقع بزرگ آنها صیفور شد و تا موقع که تقی در قید حیات بود بزرگ تیره افشار تقی بود و امورات آنها در جنگ ها و نزاع ها و ریاست بدست او بود صیفور چندین برادر داشت به نام های بهتوش - احمد - والی - یوسف - بیچار و سیف الدین که در بین این برادرنش روایت است بهتوش هم آدم سرسخت و جنگی بود و والی نیز آدم مهمی بوده صیفور طبق روایات آدم بی رحمی نیز بود او از قدرتمندترین کدخدایان و سران بخش الوار بود و در بین سران طوایف نام آشنا و اسم رسم دار بود روایت است صیفور نماز هم میخوانده روایت شده صیفور آنقدر مغرور و متکبر و مهم بود که حسینقلی پاپی پدر خانجان رضایی پاپی رئیس طوایف پاپی لرستان که آدم بسیار مهم و سرشناس در لرستان بود را به حساب نمی آورده! در بین برادران صیفور، اسف ( یوسف ) و والی از همشون بزرگتر بودند.
...
[مشاهده متن کامل]

در باب داستان صیفور و درگیری او و عباس خان بزرگی قلاوند
در آن دوران عباس خان بزرگی قلاوند ریاست طایفه قلاوند را بدست گرفته بود عباس خان آدم قلدر بودی و ادعای خانی می کرد بر روی پل قدیم دزفول از دزفولی ها عوارض و به روایت باج و مالیات اخذ می کرد تنها حریف طایفه میرزاوند خصوصا شعبه فرخی نمی شد عباس خان از ماموران دولت رضاشاه پهلوی بود برای این از حمایت دولت رضاشاه پهلوی نیز برخوردار بود و اردیی از ماموران دولت رضاشاه پهلوی نیز در اختیار داشت.
قلا پسر دایی تقی گله و رمه بسیاری داشت و جایی داشت که کندو عسل نگهداری می کرد البته گله و رمه عده ای از تیره سردار نیز پیش گله های قلا بود روایت است قلا آدم دست تنگ یا به اصطلاح فردی بود که پول خرج نمی کرد و حتی میگن آنطور بود که حاضر نبود دو تا از گوسفندان خودش را بفروشد و تفنگی بخرد برای محافظت از خودش!!!!
فردی به اسم علیداد فتاح که رشنو بود چوپان عباس خان قلاوند در سرخکان بود روزی عباس خان قلاوند علیداد فتاح را به پیش قلا می فرستد و به او میگه به قلا بگو کاسه ای عسل واسم بفرسته علیداد به پیش قلا رفته و حرف عباس خان را به او می رساند قلا که ادعایش می شد در پاسخ میگه ای!!!! عباس خان میخواد که من واسش مالیات بدم بعد قلا به علیداد میگه گله من بیشتر است یا گله و رمه عباس خان قلاوند علیداد به او میگه گله و رمه تو زیاد است و اما گله های عباس خان تعدادین که آنها هم مال عده ای دیگر هستند و قلا به علیداد میگه پس بیا چوپان گله های من بشو و علیداد فتاح چوپانی گله های قلا را قبول می کند بعد یک مدت عباس خان قلاوند سراغ فتاح را می گیرد به او میگن که علیداد فتاح رفته چوپان قلا پسر علینجات در سرقلا شده و عباس خان هم قشه ای رو می فرستد تا گله او را به غارت ببرند روایت است خود عباس خان با قشون بود و دو سه دسته درست کرد و خودش در بالای بلندی اطراف روستای چول ایستاده بود آن موقع نیز قلا خودش تنها بود و حوز شیرآلی و. . . . که نزدیکان او بودند آنجا نبود و خصوصا تقی فرزند عیدی پسرعمه قلا که تمام آنها به تقی بند بودند و از لحاظ نترس بودن و جنگ و تفنگ سرآمد تمام شعبه فرخی بود هم فوت کرده بود.
بعد به غارت رفتن گله های قلا توسط قشون عباس خان قلاوند، صیفور به همراه قلا به دیوِه خونه ( خانه ) عباس خان بزرگی قلاوند در سرخکان بخش الوار رفته تا غارت ها را از او پس بگیرند.
روایت است سردار عباسعلی قلاوند که کتل عباس خان بزرگی قلاوند بود در واقع از تفنگچی های نزدیک او بود آنجا در دیوِه خونه عباس خان قلاوند بود و دختر بچه ای داشت عباس خان قلاوند دختر سردار عباسعلی قلاوند که در حدود 6 سالش بود را تحریک کرده که زیر کلاه صیفور که روی سرش بود بزند روایت است صیفور یک کلاه که کلاه خوانین بود به سر داشت و دختر سردار عباسعلی جلو آمده و چندین بار زیر کلای صیفور می زند.
روایت است آن موقع دندان آسیاب عباس خان بزرگی قلاوند درد می کرد و به یکی از افراد خانه اش که قلاوند بود گفته بود یکی از گوسفندان را سر ببرید و بیضه آن را بیاورید تا روی دندانم بذارم.
عباس خان از دادن غارت ها به صیفور امتناع کرد و به حالت کنایه گفت:
گنجعلی خو دِ خومونه. . . . . سهیل بک گیمونه. . . . . کیخا قلا هَمونش ها جا هَمون علیداد!!!!
گنجعلی از تیره شیرزاد بود و کتل عباس خان بود و سهیل بک نیز از تیره کلورضا بود که همیشه برای عباس خان قلاوند روغن می فرستادند.
صیفور به عباس خان میگه:کیخا قلا دست خالی نمی رود!!!!!
سپس صیفور به کمک صیدجعفر فرزند تقی که آن دوران نوجوان تنومند بود و یکی دو نفر دیگر به محل زندگی عباس خان در سرخکان بخش الوار حمله کرده و گله و رمه ای از گله ها و رمه های او را در عوض به باج می گیرند روایت است صیدجعفر دست و پاهای پاپی مراد از چوپانان عباس خان که اصالتا الشتری لرستان بود و بین طایفه قلاوند و در سرخکان زندگی می کرد رو می بندد و او را رها می کند، افراد عباس خان بزرگی قلاوند به طرف آنها حمله ور شده اما نتوانستند باج و گله و رمه را از آنها بگیرند بعد مدتی عباس خان قلاوند یک نفر را به نزد صیفور می فرستد و به او میگه گوسفندان ماده را واسمون بفرست چون بچه شیرده دارن و می خواهند شیر آنها را بخورند و اما صیفور در پاسخ میگه حالا کی راست گفت کیخا قلا دست خالی رفت؟؟؟؟ و صیفور در پاسخ عباس خان میگه تو بچه های آنها را واسمون بفرست تا از شیر گوسفندان ماده بخورند.
اگر تقی آن موقع زنده بود قلاوندها هرگز از ترس تقی جرات نداشتند که گله های قلا را غارت کنند چون پدربزرگم تقی طبق روایت آدم بی رحم و زورگو بود و بسیار از صیفور و صیدجعفر و شیره بی رحم تر بوده!!!! و به آنها رحم نمی کرد از آنها می کشت تا موقع که تقی زنده بود یکی از تیره های طایفه قلاوند جرات نداشت که نزدیک یکی از نزدیکان تقی واسه غارت بشه.
روایت است شیره قصد کرده بود که جلوی قلاوندها بایستد و با آنها درگیر شود و اما بعد منصرف شده بود روایت است عباس خان قلاوند موقع که میخواست با قشونش گله های قلا را به تاراج بگیرد به افراد قشه اش که قلاوند بودن گفت از سمتی بروید که شیره آن طرف نباشه چون اگر شیره با شماها مواجه شود شماها را هلاک خواهد کرد.
در روایت دیگر آمده قبل این ماجرا علا فرزند فتح آلی از تیره سردار به همراه قلا و تُرعلی هیکی شوهر یکی از دختران قنی قلاوند خواهر عباس خان قلاوند به اسم والیه بود به دیوه خونه عباس خان قلاوند رفته و از او می خواهند که گله های قلا و حوز شیرآلی را پس بدهد عباس خان میگه گله ها رو بین افراد 5 5 کردیم یعنی به هر نفر 5 تا رسید و 5 گوسفند هم پیش من است برید نگاه کنید اگر آن 5 تا مال قلا و شما بودند آنها را ببرید و رفتن نگاه کردند و دیدن از آن 5 گوسفند فقط یکیشان متعلق به قلا است و گفتن فایده نداره این یک گوسفند به چه درد ماها میخورد.
تُرعلی هیکی به علا میگه برید هر موقع خبرتان کردم بیایید و بعد مدتی تُرعلی هیکی چند نفر را جمع کرده و به علا خبر می دهد و با آن نفرات می روند و گله ای از یکی از افراد قشون عباس خان قلاوند را غارت می کنند.
والیه خواهر عباس خان بزرگی قلاوند همسر تُرعلی هیکی بود بعد این ماجرا عباس خان و دو سه نفر به خانه تُرعلی هیکی می روند و بهش میگه گله های فلانی را چکار کردی میگه آنها را 5 5 کردم 5 تا شون پیش منه ببین مال اونن و عباس خان میگه میخواهی 5 تا به من بدی؟؟؟؟
روایت است قلا بسیار از قلاوندها نفرت داشت و همیشه به آنها ناسزا می گفت و همیشه از تقی پسرعمه اش یاد می کرد و می گفت اگر او بود هرگز قلاوندها جرات نداشتند اموال منو غارت کنند.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در باب داستان صیفور و تعرض و غارت صالح آباد و تپه چرمه اندیمشک توسط عده ای از تفنگچی ها و غارتگران و یاغیان بخش الوار به رهبری صیفور در اوایل دوران رضاشاه پهلوی
در یکی از باجگیری ها و غارت ها که در اوایل دوران رضاشاه پهلوی توسط صیفور و قشه اش انجام شد در حدود سال 1307ه. ش نزدیک به 3000 راس گله و رمه به وسیله قشه صیفور که رهبری قشه بدست صیفور بود به غنیمت گرفته شد، در این باجگیری که در محل صالح آباد ( میدان امام صالح آباد حال حاضر کنونی اندیمشک ) و محل پایگاه کنونی چهارم شکاری و سوم شعبان که آن موقع به تپه چرمه معروف بودند انجام شد صیفور به کمک قشه به آنجا هجوم برده و گله ها و رمه افرادی که در آنجا بودن و سگوند قلی و رحیم خانی - مختوا بودند را به غارت گرفتند روایت است مردهای آنها که از سگوندهای قلی - رحیم خانی - مختوا بودند جرات ایستادن در مقابل قشه صیفور را نداشتند و فرار کرده بودن یک زن لُر لک که طبق روایت از قلی های سکوند بود و میگن زن نترس و در واقع میگن بین زن های سگوند صالح آباد و تپه چرمه زن نمونه ای بود و سگوندهای آنجا زنی مثلش نداشتند!!!!!به نمایندگی از سگوندهای آنجا در جلوی قشه ایستاد تا شاید قشه رحم کند از آنجا غارت نگیرد طبق روایت آن زن فریاد زده و میگه قشون رحم کنید و غارتمون نکنید روایت است حتی یکی دو زن دیگر به همراه آن زن سگوند در جلوی قشون ایستاده بودند صیفور به قشون میگه من می رم و گله ها را رم می کنم و میارمشون اگر به کمک شما نیاز بود بهتون میگم صیفور جلو رفته بود که گله ها را رم کند یکدفعه آن زن به همراه زن های دیگر لُر لَک سگوند صیفور را احاطه کرده و صیفور میگه صیدجعفر بهشون شلیک کن طبق روایت معتبر و موثق صیدجعفر فرزند تقی که طبق روایت میگن آدم بی رحمی بود به سمت آن زن لُر لَک سگوند شلیک کرد و آن زن لُر لَک سگوند هلاک می شود طبق روایت اول تیری به سمت پای او شلیک کرد و سپس تیر آخر را به سر او زد و هلاک شد بقیه زن ها با دیدن این صحنه می گریزند آن قشون نزدیک به 15 نفر و حتی میگن تا 20 نفر بودند و رهبری قشون بدست صیفور بود و همه افراد آن قشون از غارتگران و یاغیان به نام بخش الوارگرمسیر از فرخی میرزاوند خصوصا افشار - تیره شیرمرد و طایفه میرعالی بودند.
آن موقع محل پایگاه حال حاضر چهارم شکاری و سوم شعبان حال حاضر تپه چَرمه نامیده می شد در آن موقع یک تپه سفید و بیشتر بیابان و دشت برهوت بود و مثل امروز آباد و پر از سکنه نبود.
در بحث خانواده عبدالحسین و آموسی قطب بیان کردم که عبدالحسین قطب سند زمین های از بالارود تا لب رود که صالح آباد نیز شامل آن می شد را از شاه قاجارها دریافت نمود و بعدها در قلعه لور ساکن شدند در اوایل دوران رضاشاه پهلوی و روی کار آمدن رضاشاه پهلوی دولت رضاشاه پهلوی مجوز حضور عده ای از سگوندها که در خرم آباد لرستان بوده و گله دار بودند را برای چرا و ییلاق قشلاق گله های خود در صالح آباد را از قطب گرفت و آنها برای ییلاق قشلاق گله های خود در صالح آباد ساکن می شدند و بطور چادرنشین زندگی می کردند آن موقع صالح آباد حال حاضر مرکز شهرستان اندیمشک مثل امروز آباد نبود و یک دهات و روستا و بیشتر برهوت بود.
میدان حال حاضر امام ( بازار ) صالح آباد شهر اندیمشک محل نگهداری گله ها و رمه و گاو و گوسفندهای آنها بود و به شکل چادرنشین زندگی می کردند اینها از تیره های قلی - رحیم خانی و مختوا سگوند بودند و اهل جنگ - تفنگ و یاغیگری نبودند و مردمی ساکت و رعیت آموسی قطب بودند.
( آن موقع صالح آباد که امروز مرکز اندیمشک حال حاضر است یک دهات و روستا با همین اندک قلی ها و رحیم خانی های سگوند بود که طبق روایات صحیح بطور چادرنشین و دامدار گله و رمه بودن )
قبل از دوران رضاشاه پهلوی لور و صالح آباد تا پل قدیم دزفول در سیطره باج و غارت قشه صیفور بود و عرب های شوش بود در دوران رضاشاه پهلوی به غیر از قشون صیفور، عرب های شوش صالح آباد و تپه چرمه و حتی لور را بارها مورد تاراج و غارت قرار می دادند سگوندهای آنجا بارها مورد غارت و تعرض قشون عرب های شوش واقع می شدند این را افرادی که آن موقع در قلعه لور بودن روایت کردند.
دولت رضاشاه پهلوی یک نفر به اسم اَلِه تفنگچی که از طایفه زیدعلی بیرانوند و اهل لُرستان بود را آورده تا محافظ گله داران ناحیه صالح آباد و ناحیه تپه چرمه از طایفه سگوند و اکثرا قلی و رحیم خانی بودند باشد تا غارتگران و عرب های شوش گله ها و رمه های آنها را غارت نکنند طبق روایت های معتبر این اَلِه تفنگچی تفنگچی ماهر و طبق روایت میگن تیر تفنگش به خطا نمی رفت یا به خاک نمی نشست!!!!در واقع اَلِه تفنگچی تَسیار گله داران یعنی محافظ گله داران صالح آباد و تپه چرمه بود تا مورد باج گیری و غارت یاغیان و عرب های شوش در اون نقاط قرار نگیرند چون مرد جنگی و تفنگچی که جلوی غارتگران بایسته در آنجا وجود نداشت دولت رضاشاه پهلوی در قسمت پشت خط قلعه لور ( درست در روبروی مرکز امروزی خدمات جهاد کشاورزی قلعه لور پشت ریل قطار ) دو سه اتاق با سنگریزه و گل برایش درست کرده بودند که محل نگهبانی او و افرادش باشد که به آن دو سه اتاق قلا ( قلعه ) اَلِه تفنگچی می گفتند و افراد آنجا در ازای محافظت اله تفنگچی از آنها پول و مقداری از اموال خود را به او می دادند محل اقامت و مسکن اَلِه تفنگچی و برادرانش و نوادگانش در حسینیه بخش الوار گرمسیر است.
قشه صیفور برای غارت به صالح آباد حمله کرد.
افرادی که در قشه صیفور بودن عبارتند از
صیدجعفر - سهراب میر - ذوالفقار شیرمرد - خداداد شیرمرد - خدارحم فرزند فتح آلی - والی و عده ای دیگر بودند در بین آن قشون پایین ترین سن صیدجعفر بود که در حدود 25 سال سنش بود.
( میرسهراب از غارتگران و یاغیان به نام بود که بعدها بدست ماموران دولت رضاشاه پهلوی در خرم آباد لرستان به دار آویخته شد روایت است تمام طایفه میرعالی مردی به سختی و یاغیگری همین میرسهراب نداشتن و بعدها ماموران دولت رضاشاه پهلوی به ضرورت و ناچاری اونو به خرم آباد برده و به دار آویختن حتی میگن که پسر میرسهراب را هم با پدرش به دار آویخت چون مطیع دولت رضاشاه پهلوی نمی شد و پیوسته یاغیگری می کرد میرسهراب عموزاده میرشاه محمد و حاتم میر رئیس طایفه میرعالی منگره بود روایت است بعد از دستگیری میرسهراب توسط دولت رضاشاه پهلوی بسیاری برای او وساطت کردند تا دولت رضاشاه پهلوی او را آزاد کند و ماموران دولت رضاشاه پهلوی گفتند فقط اگر میرشاه محمد تعهد داد او آزاد می شود و اما میرشاه محمد اینکار را نکرد گفت توبه گرگ مرگ است!!!!!با اینکه میرسهراب عموزاده اش بود! )
بعد از گرفتن غارت ها افراد چادرنشین گله دار صالح آباد و تپه چرمه که سگوند بودند و بجز چوب و گرز چیزی نداشتند دست به گریبان اله تفنگچی و آدم هایش شدند از او کمک خواستند اله تفنگچی که می فهمد گله های آنها را غارت کردند و زن مهمی از آنها نیز قتال شده به دنبال آنها به راه می افتد قشون صیفور و اله تفنگچی و چند نفر از افرادش که با او بودند در تنگوان حال حاضر با یکدیگر درگیر شدند روایت است قشون صیفور و غارت ها در نزدیکی تنگوان اتراق کرده بودند افراد قشون یکی دو تا از گوسفندان را سر بریده آتش درست کرده و دور آن می نشینند و کباب می خورند یکدفعه یک تیر، آتش روشن شده رو بهم میزنه و آن تیر تفنگ اَلِه تفنگچی بود اله تفنگچی و همراهانش و قشون صیفور سنگر می گیرند و تیراندازی می کنند و اله تفنگچی و افرادش بدون اینکه بتوانند غارت ها را از صیفور و قشونش پس بگیرند برگشتند و صیفور و قشونش بدون پس دادن غارت ها رفتند روایت است اله تفنگچی تیری به دست ذوالفقار شیرمرد زده بود و دستش زخمی شد و تفنگ از دستش افتاد در این حین صیدجعفر پدربزرگم تفنگ او را ورداشته و به کمر می اندازد و دره ای کوچک در کنارشان بود و ذوالفقار شیرمرد را در درون دره پرت می کند که ذوالفقار تیر نخورد و خودش هم سنگر می گیرد.
روایت است که تیری از تفنگ اَلِه تفنگچی به کتف خداداد شیرمرد فرزند سیدال اصابت کرد و کتفش را بشدت زخمی کرده بود و اما بعدها زخمش خوب شد حتی طبق روایت اله تفنگچی تیری به سمت والی انداخته بود که درست نصفی از سبیل های او را کنده بود و جای کنده شده سبیل والی همیشه روی چهره او مشخص بود حتی روایت است که دست خدارحم فرزند فتحعلی ( فتح آلی ) رو نیز زخمی کرده بود.
در آن قشون صیفور - صیدجعفر - میرسهراب و بقیه هیچ آسیب و صدمه ای ندیدند چون آدم های زبل و جنگی بودند.
روایت است صیفور و صیدجعفر و میرسهراب به سمت اله تفنگچی و همراهانش تیراندازی کرده بودند وقتی اله تفنگچی شدت تیراندازی صیفور و قشونش را دید ترسیدن و با خودشان گفتند فایده ای ندارد و کاری از دست ماها برنمی آید و برگردیم چون امکانش است که ماها را هلاک کنند.
اگر اله تفنگچی آنجا محافظ آنها در صالح آباد و تپه چرمه نبود حتی یک گوسفند هم قشون صیفور واسه لرهای سگوند در صالح آباد نمی ذاشتن.
روایت معتبر است در مسیر صیفور شروع به تقسیم غنائم می کند در این بین چیزی به خدارحم میرزاوند فرزند فتحعلی نمیدهد میگه حدود 200 راس گله در بین مسیر از خستگی جا موندن اگه میخواهی برو و اونا رو بیار صیفور که فکر نمی کرد خدارحم این کار رو بکنه یکدفعه دید که خدارحم به تنهایی رفت و 200 راس گله رو آورد. . . . .
در دوران قاجاریه و دوران رضاشاه پهلوی قشه میرزاوند قدرتمندترین قشه بود که در ایران از لحاظ غارتگری و باجگیری مثلش وجود نداشت و وقتی برای گرفتن باج و غارت به ناحیه ای حمله می برد همواره پیروز و با غارت می آمد.
بجز صیفور و قشه اش هیچ کس از طایفه میرزاوند - قلاوند - میر و پاپی بخش الوار توانایی غارت گرفتن از صالح آباد و تپه چرمه در دوران رضاشاه پهلوی با وجود اله تفنگچی را نداشت و چیزی در این مورد واسم تا حالا روایت نشده و ندیدم روایت شده باشد روایت غارت گرفتن صیفور و قشونش از صالح آباد و تپه چرمه را حتی خود مردم آنجا و حتی قلعه لور قلعه قطب روایت کردند افرادی که در لور آن موقع بودن و این داستان رو نقل کردند میگن صیفور و قشونش فقط اسم صیفور رو میگن و اسمی از افراد قشونش مثل صیدجعفر - ذوالفقار - میرسهراب - والی و. . . . نمیگن یک بار یک نفر به اسم عینشاه طافی که فوت کرده و در قید حیات نیست آن موقع ساکن قلعه قطب ( لور ) بود روایت کرد و گفت در قدیم یک نفر به اسم صیفور با قشونی به این صالح آباد حمله کرد و زنی در جلوی قشون ایستاد که زن کشته شد و گله هاشون رو غارت کردن
سگوندهای صالح آباد با اینکه می دانستند آن قشون قشون صیفور بوده هرگز نتوانستند با صیفور و قشونش دربیافتن چون آن موقع قشون صیفور طایفه میرزاوند جنگی ترین قشون بود.
روایت است در قدیم دوران رضاشاه پهلوی عده ای از همین بیرانوندهای خرم آباد تیره های کَر و زیدعلی لرستان آمده بودند سمت دهستان میرزاوند در بخش الوار گرمسیر برای دزدی که تفنگچی های میرزاوند متوجه شده و با آنها درگیر شدند و طبق روایت دو نفر از بیرانوندها توسط تفنگچی های میرزاوند هلاک شدند و بقیشون فرار کردند و رفتند.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در باب مرگ صیفور
صیفور در حدود سال 1317ه. ش اواخر دوران رضاشاه پهلوی در دزفول فوت کرد داستان مرگ او بدین صورت بود که صیفور برای دیدار عبدال میرزاوند از تیره کلورضا که آن موقع بخاطر یاغیگری توسط دولت رضاشاه پهلوی دستگیر و در زندان دزفول بود و نیز برای امورات به دزفول رفت و طبق روایت رستم خان هیکی را نیز برای همراهی با خود می برد روایت است آن موقع صیفور برای امورات به دزفول زیاد رفت و آمد می کرد و دزفولی ها هم او را می شناختند صیفور قاطرها را به رستم خان هیکی در بازار قدیم می سپارد و به او سفارش می کند مواظب قاطرها باشد تا برگردد صیفور به پیش عبدال رفته و بعد برگشت به بازار قدیم آمده از دکان دزفول اجناسی گرفته و رستم خان هیکی اجناس را روی قاطرها قرار داده و عزم برگشت می کنند صیفور سوار اسب است و بارها روی قاطر همراهش، قاطر صیفور در بازار قدیم دزفول فضولات و نجاست خودش را در بازار می ریزد در این حین رفتگر شهرداری دزفول با چوب به پشت قاطر صیفور می زند و میگه چرا قاطرت فضولات خودش را ریخته و صیفور که آدم مغرور و متکبر بوده بهش میگه خوب جمعش کن و اونو جارو کن و رفتگر از اینکار خودداری کرده و صیفور که آدم بی رحم و زورگو است در این حین سیلی محکمی بیخ صورت رفتگر شهرداری دزفول می زند و چوب جارو را از او گرفته و او را ضرب و شتم می کند و بعضی از دزفولی ها به صیفور معترض می شوند که چرا او را به باد کتک گرفته و اما چون صیفور آدم مهم و کدخدا و بی رحم بوده جرات جسارت نداشتند در این حین رفتگر که بعد ضرب و شتم و سیلی صیفور رها شده بود و بشدت هم عصبانی و ناراحت بود چوب جارو را ورداشته و در یک آن که صیفور حواسش نیست به روی بینی صیفور می زند صیفور به خاطر آن ضربه دو سه روز زنده بود و در درمانگاه دزفول بستری شد و به خاطر خون ریزی بینی بعد دو سه روز شهید شد و در دزفول در قبرستان کنار پل قدیم دزفول که آن موقع به شکل زیرزمین بود دفن شد احمد برادر صیفور باخبر شده و با یکی دو نفر دیگر به دزفول آمده بود احمد برادر صیفور خواسته بود که فرد مزبور رو به قتل برسانند صیفور او را از این کار نهی کرده و از او خواست تا رهایش کند و روایتی هم است که میگن دزفولی ها آن فرد دزفولی را مخفی کرده بودند و اثری از او یافت نشد چون صیفور را می شناختند و گفتند او را قتال می کنند روایت است که صیفور در موقع مرگش سن زیادی هم نداشت بین 45 تا 50 سال سن داشته و شاید هم کمتر
روایت است صیدجعفر، صیفور را بسیار دوست داشت و وقتی خبر مرگ صیفور را به او دادند در حال درست کردن کباب بود و در این حال آتش زغال ها را ورداشته و به سر و صورت خودش می اندازد و اطرافیان جلوی او را می گیرند که اینکار را تکرار نکند.
در یک روایت دیگر است که روزی صیدجعفر پدربزرگم به همراه چند نفر دیگر در دزفول در یک قهوه خانه قدیمی نشسته بودند و ناهار میخوردند یکی از همراهان صیدجعفر که از طایفه ساکی بود به حالت شوخی و تمسخر میگه همینجا رفتگر شهرداری روی بینی صیفور زد و در این هنگام صیدجعفر عصبانی شده و با کف دست به کمر و پشت او می زند و او هم از روی صندلی به زیر می افتد.

حسین قلی خان ایلخانی بختیاری یکی از مقتدرترین خوانین بختیاری بودند. وی از طایفه زراسوند دورکی بودند