حسین امیرحسینی
لغت نامه دهخدا
این طرفه حکایتی است بنگر
روزی مگر از قضا سکندر
میرفت و همه سپاه با او
صد حشمت و مال و جاه با او
ناگه بخرابه ای گذر کرد
پیری ز خرابه سر بدر کرد
پیری نه که آفتاب پرنور
در چشم سکندر آمد از دور
پرسید که این چه شاید آخر
این کیست که مینماید آخر
در گوشه این مغاک دلگیر
بیهوده نباشد اینچنین پیر
چون راند بدان مغاک چون گور
پیر از سر وقت خود نشد دور
چون باز نکرد سوی او چشم بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید