حسیر

لغت نامه دهخدا

حسیر. [ ح َ ] ( ع ص ، اِ ) آرمان خوار. ارمان خوار. ( مهذب الاسماء ). آرمان و دریغخوار. اندوه خوار. افسوس خوار. افسوس و دریغخورنده. دریغخورنده. || مانده. فرومانده ازهر چیز. ( منتهی الارب ). درمانده. وامانده. مانده و رنجه شده. ( غیاث از لطائف ). مانده شده. فرومانده و کندشده. بازمانده. ( ترجمان عادل ) ج ، حَسری ̍ :
بنگربروزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دریغ فرومانده ای حسیر.
ناصرخسرو.
گر امروز غافل بوی همچنین
برین درد فردا بمانی حسیر.
ناصرخسرو.
|| اشتر مانده. ( مهذب الاسماء ). کند. بازمانده. || خیره چشم. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- مانده فرمانده از هر چیز . ۲ - حسرت برنده ارمان خور .

فرهنگ معین

(حَ ) [ ع . ] (ص . ) درمانده ، حسرت خور.

فرهنگ عمید

۱. حسرت برنده، افسوس خور.
۲. خسته و مانده، ضعیف.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی حَسِیرٌ: خسته(حسر دراصل عبارت است از کنار زدن لباس از هر چیزی که ملبس به آن است و کنایه از برملا شدن ناتوانیهاست استفاده از آن در معنی خستگی از آن جهت است که نا توانی قوا آشکار می شود)
ریشه کلمه:
حسر (۱۲ بار)

«حَسِیرْ» از مادّه «حسر» (بر وزن قصر) به معنای برهنه کردن است، و از آنجا که انسان به هنگام خستگی، تاب و توان خود را از دست می دهد، و گویی برهنه از نیروهای خود می شود، به معنای خستگی و ناتوانی آمده است.

پیشنهاد کاربران

بپرس