حسمی

لغت نامه دهخدا

حسمی. [ ح ِ ما ] ( اِخ ) زمینی است به بادیه و در آنجا جبالی شاهق است که پیوسته به غبارپوشیده است. || قبیله جذام. یاقوت گوید:حسمی ، بالکسر ثم السکون مقصوراً، ارض به بادیةالشام ، بینها و بین وادی القری لیلتان و اهل تبوک یرون جبل حسمی فی غربهم و شرقهم سروری. و قیل حسمی لجذام جبال و ارض بین ایلة و جانب تیه بنی اسرائیل و بین عذرة.( معجم البلدان ) ( مراصد الاطلاع ) ( امتاع الاسماع ج 1 صص 266-267 ) ( تاج العروس ). || آبی است کلب را و گویند آن بقیه آب طوفان نوح است. ( منتهی الارب ).

حسمی. [ ح ُ س َ ی ی ] ( ع ص ، اِ ) مرد بسیار موی.

فرهنگ فارسی

مرد بسیار موی

پیشنهاد کاربران

بپرس