حسا
لغت نامه دهخدا
حسا. [ ح ُ ] ( ع اِ ) ج ِ حسوة. ( معجم البلدان ).
حسا. [ ح ِس س َ ن ] ( ع ق ) از راه احساس : فلان مطلب را حساً درک کردم ؛ بوسیله حس دریافتم. در مقابل عقلاً...: مادیات جزئی حساً درک میشود و کلیات عقلاً ادراک میگردد.
حسا. [ ح َ ] ( اِخ ) جائی به شام است نزدیک کرک ، و شاید که همان حُسا و ادیس به دیار غطفان باشد. ( مراصد الاطلاع ).
حسا. [ ح َ ] ( اِخ ) جائی است. ( معجم البلدان ). رجوع به احسا شود.
حسا. [ ح َ ] ( اِخ ) یا اَلحسا. همان شهر هجر است که خرمای آن مشهور است و در مثل کجالب التمرالی هجر، آمده است.
حسا. [ ح َ ] ( اِخ ) ( ذو... ) وادیی به ارض الشربةاز دیار عبس و غطفان. ابوزیار آرد: موضعی است از بنی عجلا در کوهی که «دفاق » نام دارد. ( معجم البلدان ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید