حسا

لغت نامه دهخدا

حسا. [ ح َ ] ( ع اِ ) حساء. طعام معروف. ( معجم البلدان ). آشامیدنی. حریرة. شوربا که بیاشامند. آنکه بیاشامند. حسواء. ( مهذب الاسماء ). حریره ای که از سبوس و روغن و شکر سازند بیماران را. طعامی از سبوس و شکر وروغن بادام و آنرا حریره نیز گویند و گاه نیز از چیزهای دیگر کنند. حَسو . آش : و اگر از آرد آن [ سلت ] حریره رقیق و حساء سازند... داءالموم را نافع بود. ( ابن بیطار ).

حسا. [ ح ُ ] ( ع اِ ) ج ِ حسوة. ( معجم البلدان ).

حسا. [ ح ِس س َ ن ] ( ع ق ) از راه احساس : فلان مطلب را حساً درک کردم ؛ بوسیله حس دریافتم. در مقابل عقلاً...: مادیات جزئی حساً درک میشود و کلیات عقلاً ادراک میگردد.

حسا. [ ح َ ] ( اِخ ) جائی به شام است نزدیک کرک ، و شاید که همان حُسا و ادیس به دیار غطفان باشد. ( مراصد الاطلاع ).

حسا. [ ح َ ] ( اِخ ) جائی است. ( معجم البلدان ). رجوع به احسا شود.

حسا. [ ح َ ] ( اِخ ) یا اَلحسا. همان شهر هجر است که خرمای آن مشهور است و در مثل کجالب التمرالی هجر، آمده است.

حسا. [ ح َ ] ( اِخ ) ( ذو... ) وادیی به ارض الشربةاز دیار عبس و غطفان. ابوزیار آرد: موضعی است از بنی عجلا در کوهی که «دفاق » نام دارد. ( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

وادیی است بارض الشربه از دیار عبس و غطفان

پیشنهاد کاربران

بپرس