حزق
لغت نامه دهخدا
حزق. [ ح ِ زَ ] ( ع اِ ) ج ِ حِزق. ج ِ حِزقَه.
حزق. [ ح ُ زُ ق ق ] ( ع اِ ) حُزُقَّة. کوتاه. ( منتهی الارب ). || کسی که گام نزدیک نهد بجهت ضعف بدن. ( منتهی الارب ). || تنگ کار. ( آنندراج ). || کلان شکم کوتاه که در رفتن سرین بجنباند. ( منتهی الارب ).
حزق. [ ح ُزْ زَ ] ( ع اِ ) ج ِ حزیقة.
حزق. [ ح َ زُق ق / ح ُ زُ ق ق ] ( ع ص ) حَزُقَّة یا حُزُقَّة. مرد کوتاه که گام نزدیک نهد بجهت کوتاهی قامت و ضعف بدن. || مرد سخت بخیل. || مرد تنگخوی و بدخوی. || مرد تنگ کار. ( منتهی الارب ).
حزق. [ ح َ ] ( ع مص ) حزق رباط؛ برکشیدن بند و تنگ کردن آنرا و همچنین است حَزق وَتَر. ( منتهی الارب ). || پیچیدن و افشردن و فشاردن و محکم بستن رسن. ( منتهی الارب ). محکم بستن به رسن. ( تاج المصادر بیهقی ). به رسن بستن سخت. فشردن و کشیدن اوتار را. || تیز دادن. ( منتهی الارب ).
حزق. [ ح َ زَ ] ( ع اِمص ) بخیلی. ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید