حزامی

لغت نامه دهخدا

حزامی. [ ح ِ ] ( ص نسبی ) نسبت است به جد اعلی. ( سمعانی ).

حزامی. [ ح ِ ] ( اِخ ) ضحاک بن عثمان محدث ، و از فرزندان حکیم بن حزام است و گویند او فرزند عثمان بن عبداﷲبن حزام است. ( سمعانی ).

حزامی. [ ح ِ ] ( اِخ ) عبدبن کاسب مکنی به ابومحمد. از بخلاء معروف است که داستانهائی از وی در البخلاء جاحظ آمده است. وی کاتب مونس و کاتب داودبن داود بوده. جاحظ در حق وی گوید: «کان ابخل من برٔاﷲو اطیب من برٔاﷲ» وی به بخیلی خود اعتراف داشت و بدان افتخار میکرد و از بخل دفاع مینمود. خانواده خودرا در کوفه گذارده بود و سالی یک بار آذوقه ایشان را میرساند. ( از البخلاء جاحظ ص 47-54 ) ( عیون الاخبار ج 2 ص 33 و ج 3 ص 250 ) در داستانهای وی اصطلاحات مربوط به خوراکیها که بیشتر معرب از فارسی است دیده میشود.

حزامی. [ ح ِ ] ( اِخ ) کوفی. عیسی بن مغیرة تمیمی. مکنی به ابوسهل محدث است. ( سمعانی ).

حزامی. [ ح ِ ] ( اِخ ) مدنی. ابراهیم بن منذربن مغیرةبن حزام قرشی مکنی به ابواسحاق به سال 266 هَ. ق. درگذشت. ابوکامل بصری در کتاب المضافات گوید: او از فرزندان حکیم بن حزام میباشد، و این وهم است. ( سمعانی ). رجوع به حزام بن خویلد شود.

حزامی. [ ح ِ ] ( اِخ ) مدنی. عبدالرحمان بن عبدالملک بن شیبه. مکنی به ابوبکر. از موالی حکیم بن حزام است. ( سمعانی ).

حزامی. [ ح ِ ] ( اِخ ) مدنی. مغیرةبن عبدالرحمان حرث قرشی. مکنی به ابوهشام متولد 124 هَ. ق. است. ودر چهارشنبه 9 صفر 186 هَ. ق. درگذشت. ( سمعانی ).

فرهنگ فارسی

کوفی عیسی بن مغیره تمیمی مکنی به ابو سهل محدث است

پیشنهاد کاربران

بپرس