حزام

لغت نامه دهخدا

حزام. [ ح ِ ] ( ع اِ ) تنگ. ( دستوراللغة ). تنگ ستور. تنگ چارپا. تنگ اسب. ( مهذب الاسماء ). ج ، حزم. || دست بند طفل در گهواره. دست بند شیرخواره به گهواره. ( منتهی الارب ). بربند. بربند کودک. ( مهذب الاسماء ). || آنچه بدوی بندند. ( منتهی الارب ).
- امثال :
جاوزالحِزام الطبیین ؛ کار از حد خود درگذشت.

حزام. [ ح َزْ زا ] ( ع ص ، اِ ) باربند. کسی که بار بندد. کسی که بار کاغذ را بندد، به اصطلاح ماوراءالنهر. ( سمعانی ). ج ، حزامون.

حزام. [ ح ِ ] ( اِخ ) وی پدر عروة شاعر عرب است. رجوع به عروةبن حزام شود.

حزام. [ ح َزْزا ] ( اِخ ) ابن احمدبن علی بن حسین حزام مروزی. مکنی به ابواحمد و نامش محمد است و حزام نسبت اوست و در اسفیجاب پس از سال سیصد و پنجاه درگذشت. ( سمعانی ).

حزام. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن اسماعیل عامری. طوسی وی را در عداد رجال شیعه شمرد. ( لسان المیزان ج 2 ص 187 ).

حزام. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن حکیم. تابعی است.

حزام. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن خویلدبن اسدبن عبدالعزی قرشی ، برادر خدیجه ام المؤمنین و پدر حکیم میباشد. ابن اثیر او رادر عداد صحابه شمرده است. ( الاصابة قسم 4 ج 2 ص 78 ) ( قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به حزامی مدنی ابراهیم شود.

حزام. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن دراج. تابعی است.

حزام. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن عوف از بنی جعل. از صحابه است که به مصر سکونت گزید و در بیعت تحت الشجره با قومش بیعت کرد و پیغمبر به او گفت : «لاصخر و لاجعل انتم بنو عبداﷲ» و ابن فتحون او را استدراک کرده است. ( الاصابة قسم 1 ج 2 ص 6 ) ( حسن المحاضره ج 1 ص 88 ).

حزام. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن قیلة بنت مخرمة. مادرش قیلة گفت که او با پیغمبر بود و کشته شد. ( الاصابة ج 2 ص 7 قسم 1 ).

حزام. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن معاویة. صحابیست و بعضی حرام به راء مهمله گفتند.

حزام. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن هشام بن حبیش بن خالدبن اشقر خزاعی قدیدی از اهل رقم است که بادیه ای به حجاز بود. از پدر، از جدش روایت دارد. با پدرش بنزد عمر عبدالعزیز وارد شد. ابن عساکر داستانی از وی نقل کند. ( تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 4 ص 116-120 ).

حزام. [ ح ِ ] ( اِخ ) صحابی است. پسرش حکیم از وی روایت دارد. ( الاصابة قسم 1 ج 2 ص 6 ). و محتمل است همان حزام بن خویلد باشد.

حزام. [ ح ِ ] ( اِخ ) طائی. بیهقی او را در عداد شیوخ ابراهیم نخعی که مجهول هستند برشمرد. عسقلانی گوید: گمان برم که خزام با خاء و زای معجمتین باشد. ( لسان المیزان ج 2 ص 187 ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - هرچه بدان چیزی را ببندند . ۲ - تنگ اسب . ۳ - وسط چیزی .
ابن قبله بنت مخرمه مادرش قیله گفت که او با پیغمبر بوده و کشته شد ابن معاویه صحابیست

فرهنگ معین

(حِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - هر چه که به آن چیزی را ببندند. ۲ - تنگ اسب .

فرهنگ عمید

۱. تنگ اسب.
۲. هرچه با آن چیزی را می بندند.

جدول کلمات

تنگ اسب, وسط چیزی

پیشنهاد کاربران

بپرس