حرکت کردن
مترادف حرکت کردن: جنبیدن، تکان خوردن، وول خوردن ، کوچ کردن، کوچیدن، جابه جا شدن، نقل مکان کردن ، به راه افتادن، ره سپارشدن، عزیمت کردن، فعال شدن، تحرک داشتن
متضاد حرکت کردن: ساکن شدن، ماندن
برابر پارسی: جنبیدن، تکان خوردن
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
واژه نامه بختیاریکا
مترادف ها
رفتار کردن، حرکت کردن، درست رفتار کردن، سلوک کردن، ادب نگاهداشتن
تحریک کردن، بازی کردن، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، به حرکت انداختن، متاثر ساختن
پیش رفتن، حرکت کردن، ناشی شدن از، رهسپار شدن، اقدام کردن، پرداختن به
راه رفتن، حرکت کردن، در حرکت بودن
حرکت کردن، چرخیدن، چرخانیدن
حرکت کردن، جنباندن، پیچاندن
حرکت کردن، عازم شدن، رخت بر بستن، راهی شدن، روانه شدن، عزیمت کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
پوییدن ( در برخی باره ها )
نمونه:
�آنها هنوز براستی ( واقعاً ) درگیر همگویی ( �دیالوگ� ) هایی که پیشنهاد کرده ام، نشده اند؛ ولی می پندارم به آن سو می پویند ( حرکت می کنند ) . �
از نوشتاری در دست ویرایش
نمونه:
�آنها هنوز براستی ( واقعاً ) درگیر همگویی ( �دیالوگ� ) هایی که پیشنهاد کرده ام، نشده اند؛ ولی می پندارم به آن سو می پویند ( حرکت می کنند ) . �
از نوشتاری در دست ویرایش
عمل کردن ، رفتار کردن ، طی مسیر کردن
از جای جنبیدن
در کنار برابر یاد شده ی �جنبیدن� و یکی دو برابر دیگر، �از جای جنبیدن� نیز در بسیاری جاها کاربرد دارد؛ نمونه:
کسانی که از جای خود نمی جنبند ( حرکتی نمی کنند ) ، زنجیرهایشان را نمی سُهند ( احساس نمی کنند ) . رُزا لوکزامبورگ / �زن شورشی�
در کنار برابر یاد شده ی �جنبیدن� و یکی دو برابر دیگر، �از جای جنبیدن� نیز در بسیاری جاها کاربرد دارد؛ نمونه:
کسانی که از جای خود نمی جنبند ( حرکتی نمی کنند ) ، زنجیرهایشان را نمی سُهند ( احساس نمی کنند ) . رُزا لوکزامبورگ / �زن شورشی�
از جای جنبیدن
در کنار برابر یاد شده ی �جنبیدن� و یکی دو برابر دیگر، �از جای جنبیدن� نیز در بسیاری جاها کاربرد دارد؛ نمونه:
کسانی که از جای خود نمی جنبند ( حرکتی نمی کنند ) ، زنجیرهایشان را انمی سُهند ( حساس نمی کنند ) . رُزا لوکزامبورگ / �زن شورشی�
در کنار برابر یاد شده ی �جنبیدن� و یکی دو برابر دیگر، �از جای جنبیدن� نیز در بسیاری جاها کاربرد دارد؛ نمونه:
کسانی که از جای خود نمی جنبند ( حرکتی نمی کنند ) ، زنجیرهایشان را انمی سُهند ( حساس نمی کنند ) . رُزا لوکزامبورگ / �زن شورشی�
راه گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) راه رفتن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن :
سخن چند راندند از آن رزمگاه
... [مشاهده متن کامل]
وزآنجا بخندان گرفتند راه.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.
سعدی.
میخواند اجل بر آستانت
بوسی بزنیم و راه گیریم.
امیرخسرو دهلوی ( از ارمغان آصفی ) .
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم.
ملک الشعراء بهار.
|| راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه : راه گرفتن بر کسی ؛ راه بر او بستن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. ( از آنندراج ) :
بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه.
فردوسی.
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هرسو گرفتند بر شاه ، راه.
فردوسی.
بهرسو فرستاد بیمر سپاه
بر آن سرکشان تا بگیرند راه.
فردوسی.
هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680 ) .
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاهسار ( از لغت فرس اسدی ) .
دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید
وز دست و شب تیره برد راه بگیرید.
اوحدی ( از بهار عجم ) .
- راه گریز گرفتن ؛ گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن :
جفاپیشه گستهم و بندوی تیز
گرفتند از آن کاخ راه گریز.
فردوسی.
|| طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن : و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. ( تاریخ بیهقی ) .
سخن چند راندند از آن رزمگاه
... [مشاهده متن کامل]
وزآنجا بخندان گرفتند راه.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.
سعدی.
میخواند اجل بر آستانت
بوسی بزنیم و راه گیریم.
امیرخسرو دهلوی ( از ارمغان آصفی ) .
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم.
ملک الشعراء بهار.
|| راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه : راه گرفتن بر کسی ؛ راه بر او بستن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. ( از آنندراج ) :
بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه.
فردوسی.
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هرسو گرفتند بر شاه ، راه.
فردوسی.
بهرسو فرستاد بیمر سپاه
بر آن سرکشان تا بگیرند راه.
فردوسی.
هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680 ) .
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاهسار ( از لغت فرس اسدی ) .
دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید
وز دست و شب تیره برد راه بگیرید.
اوحدی ( از بهار عجم ) .
- راه گریز گرفتن ؛ گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن :
جفاپیشه گستهم و بندوی تیز
گرفتند از آن کاخ راه گریز.
فردوسی.
|| طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن : و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. ( تاریخ بیهقی ) .
ماشیدن: حرکت کردن ( پارسی میانه: Moshitan )
ماشه ( محرک تفنگ )
ماشین ( حرکت کننده )
ماشه ( محرک تفنگ )
ماشین ( حرکت کننده )
حرکت کردن
به حرکت افتادن ؛ حرکت کردن.
اندرکشیدن
حرکت کردن. رفتن :
و از آنجا سوی پارس اندرکشید
که در پارس بد گنجها را کلید.
فردوسی.
بسوی حصار دژ اندرکشید
بیابان بیره سپه گسترید.
فردوسی.
فریدون کمر بست و اندرکشید
... [مشاهده متن کامل]
نکرد آن سخن را بدیشان پدید.
فردوسی.
بفرمود تا لشکری برکشید
گرازان سوی خاور اندرکشید.
فردوسی.
حرکت کردن. رفتن :
و از آنجا سوی پارس اندرکشید
که در پارس بد گنجها را کلید.
فردوسی.
بسوی حصار دژ اندرکشید
بیابان بیره سپه گسترید.
فردوسی.
فریدون کمر بست و اندرکشید
... [مشاهده متن کامل]
نکرد آن سخن را بدیشان پدید.
فردوسی.
بفرمود تا لشکری برکشید
گرازان سوی خاور اندرکشید.
فردوسی.
به راه افتادن
رو نهادن
برپایه شاهنامه سترگ برابر حرکت واژه رویشن میباشد
معنی حرکت نه مترادف حرکت
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)