حرکت دادن
مترادف حرکت دادن: تکان دادن، جنباندن، به حرکت درآوردن، جابه جا کردن، کوچاندن، کوچ دادن، تحریک کردن، فعال کردن
برابر پارسی: جنبیدن، نوانیدن
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
واژه نامه بختیاریکا
مترادف ها
تکان دادن، جم خوردن، بهم زدن، حرکت دادن، به جنبش دراوردن، بجوش آوردن، تحریک کردن یا شدن
تحریک کردن، بازی کردن، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، به حرکت انداختن، متاثر ساختن
بردن، سوق دادن، حرکت دادن، بجلو راندن، پیش راندن
خون کسی را بجوش اوردن، بهم زدن، رم دادن، حرکت دادن، از خواب بیدار شدن، بهیجان در اوردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
تکاندن
حَرِکَت دادَن:
١. تکان دادن، جنباندن، جنبانیدن، به جنبش درآوردن ٢. جابەجا کردن، کوچاندن، کوچ دادن، راهی کردن، رهسبار کردن، فرستادن
١. تکان دادن، جنباندن، جنبانیدن، به جنبش درآوردن ٢. جابەجا کردن، کوچاندن، کوچ دادن، راهی کردن، رهسبار کردن، فرستادن
- از جای برکندن اسب ؛ گسیل کردن و حرکت دادن آن. براه انداختن آن :
بگفت این و از جای برکند اسب
بیامد بکردار آذرگشسب.
فردوسی.
بگفت این و از جای برکند اسب
بیامد بکردار آذرگشسب.
فردوسی.
( مثل هنگام جارو کردن به طور سرتاسری ) حرکت دادن
دست خود را بر موی خود کشیدن
لباس خانمه/دختره کف اتاق کشیده میشد
چشمانش اتاق را برانداز کرد.