چه باک دارد با حرز حزم او عاقل
که حرق و غرق پذیرد ز کار آتش و آب.
به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند
ترا بطبع مطیع و مسخر آتش و آب.
مسعودسعد.
آفت ملک شش چیز است... حرمان... وخلاف روزگار و باد... و حرق و آنچه بدین ماند. ( کلیله و دمنه ).آتشی از روی والاهمتی
خلق عالم در امان از حرق تو.
سوزنی.
در امان ایزدی از غرق و حرق روزگارهمچو در آتش خلیل و همچودر دریا کلیم.
سوزنی.
|| دندان بر هم سائیدن از خشم. ( تاج المصادر بیهقی ). دندان بهم سائیدن ازخشم. بهم سائیدن دندانهای نیش را چنانکه آواز برآیداز روی خشم. دندان از خشم بر هم سائیدن. ( زوزنی ) ( ترجمان عادل ). دندان بر هم سائیدن. ( تاج المصادر ). || حرق شَعر؛ ریختن و افتادن موی. ریخته شدن موی. ریزیده شدن موی. ( تاج المصادر بیهقی ). || حرق ریش ؛ ریخته شدن پر. || سوختگی جامه از کوفتن گازر و غیر آن. || به سوهان سائیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). سائیدن به سوهان. ( دهار ). سوهان زدن. به سوهان بسائیدن. ( زوزنی ) ( ترجمان عادل ). || خراشیدن. || سودن چیزی به چیزی. || ( اصطلاح تصوف ) تهانوی گوید: در اصطلاح صوفیه عبارت است از واسطه تجلیات که جاذب است سالک را سوی فناء. کذا فی اللطائف. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).حرق. [ ح ِ ] ( ع اِ ) آنچه نخل را به وی گشن دهند. شاخ خرما که درخت خرما را بدان گشن دهند.
حرق. [ ح ُ رُ ] ( ع اِ ) ج ِ حُرقة. سوختگیها.
حرق. [ ح َ رَ ] ( ع اِ ) آتش یا زبانه ٔآتش. || سوختگی جامه از کوفتن گازر. سوختگی که جامه را افتد در کوفتن. ( مهذب الاسماء ). || آنچه نخل را به وی گشن دهند. ( منتهی الارب ).
حرق. [ ح َ رِ ] ( ع ص ، اِ ) مردی که اعضای او ترقیده باشد. مرد شکافته اطراف.( منتهی الارب ). || ابر سخت برق. ابر سخت درخش. || سوخته چقماق و خف. ( منتهی الارب ).
حرق. [ ح َ رِ ] ( ع ص ) نعت از حَرق : هو حرق الشَعر؛ او موی ریخته و موی فروریزنده و موی افتاده است.