گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را لطف حق بخشد عوض.
مولوی.
باغ چون جنت شود دارالمرض زرد و ریزان برگ او اندر حرض.
مولوی.
رهگذر بود و بمانده از مرض در یکی گوشه خرابی بر حرض.
مولوی.
|| گل عصفر چیدن. || خداوند معده تباه شدن. || خیو در گلو گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی ). || حرض نفس ؛ فاسد و تباه کردن خود را. || فروبردن آب دهن بر اندوه و خشم. ( تاج المصادر بیهقی ).حرض. [ ح ِ رَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ حِرْضة.
حرض. [ ح ُ رُ / ح ُ ] ( ع اِ ) اشنان. ( مهذب الاسماء ). غاسول. اشنان القصارین.
حرض. [ ح َ رِ ] ( ع ص ) مرد بیمار برجای مانده گداخته جسم که برخاستن نتواند. || آنکه اندوه یا عشق تن او گداخته بود. || آنکه او سلاح ندارد. || مرد بیمار فاسدرای.
حرض. [ ح َ رَ ] ( ع اِمص ) گداختگی جسم. || فساد مذهب. تباهی رای و عقل. || ( ص ) مرد بیمار برجای مانده گداخته جسم. || مرد عاجز درمانده مشرف بر مرگ. || مرد بی خیر یا آنکه از او امید خیر و بیم نباشد. واحد و جمع و مؤنث و مذکر در آن مساوی باشد. و گاه جمع آن بر اَحْراض و حُرضان و حَرَضة آید. || آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد. || آنکه سلاح نتواند گرفت و حرب نتواند کرد. || مرد برجامانده و زمین گیر که برخاستن نتواند. || بلایه از مردم و سخن. ( منتهی الارب ). || لاغر و نحیف از بیماری. و منه قوله تعالی : حتی تکون حرضاً. ( قرآن 85/12 ). || ناقةحرض ؛ ناقه لاغر و نزار. || ( اِ ) کنار. || کرانه جامه. طره جامه. ( منتهی الارب ).
حرض. [ ح ُ رُ / ح َ رَ ] ( اِخ ) نام وادیی به مدینة.
حرض. [ ح َ رَ ] ( اِخ ) شهری در یمن بطرف مکه که بنام حرض بن خولان بن عمرو حمیری نامیده شده است واکنون در میان خولان و همدان است. ( معجم البلدان ).