حرش

لغت نامه دهخدا

حرش. [ ح َ ] ( ع مص ) شکار سوسمار. ( منتهی الارب ). حرش ضَب ؛ صید کردن سوسمار. ( تاج المصادر ). || خراشیدن. ( تاج المصادر ) ( منتهی الارب ). || حرش جاریة؛ آرامش با وی. گائیدن دختر. ( از منتهی الارب ). || درشت شدن پوست. || برآغالیدن. برانگیختن کسی را بر چیزی.

حرش. [ ح َ ] ( ع اِ ) نشان. || جماعت. ج ،حراش. ( منتهی الارب ). || ( ص ) زبر. درشت.

حرش. [ ح ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ حَرش ، به معنی زبر: دراهم حرش ؛ درهمهای نوین تازه سکه خورده زبر. ( معجم البلدان ).

حرش. [ ح َ رَ ] ( ع اِمص ) درشتی. ( منتهی الارب ). زبری. خشونت. مقابل ملاست. ( منتهی الارب ).

حرش. [ ح َ رِ ] ( ع ص ) آنکه چشمش خواب نزند. یا کسی که به خواب نرود از گرسنگی. ( منتهی الارب ). کسی که شب به خواب نرود از گرسنگی و جز آن.

حرش. [ ح ُ رُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ حریش. شتران بسیارخوار کفته لب. ( منتهی الارب ).

حرش. [ ] ( اِخ ) این صورت در مجمل التواریخ و القصص چ تهران ص 479 آمده است و دانسته نیست کجاست و آنرا با ظفار و عمان و حضرموت و عدن و صنعا می آورد. بعید نیست که جرش با جیم تحتانی باشد.

فرهنگ فارسی

شتران بسیار خوار کفته لب

پیشنهاد کاربران

بپرس