گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج.
مولوی.
|| مکان تنگ. جای تنگ بسیاردرخت که ماشیه بدان رسیدن نتواند. || سختی. ( دهار ) : صوفئی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج.
مولوی.
باز گفت الصبر مفتاح الفرج صابران را کی رسد جور و حرج.
مولوی.
|| ناقه لاغر و باریک. ناقه دراز بر روی زمین. || چهارچوب بسته که مرده بر روی آن نهند و آن طریقه گبران باشد. کاهو. || ناقه ای که از نر دور دارند و بر وی سوار نشوند تا فربه گردد. || ج ِ حَرَجة.حرج. [ ح َ رَ ] ( ع مص ) خیره شدن چشم. || حرمت. حرام شدن چیزی. || بحث. || تنگی. ( مهذب الاسماء ). تنگ شدن. تنگی دل. ( زمخشری ) ( ترجمان عادل ). تنگ بودن.
حرج.[ ح َ ] ( ع مص ) حرج چیزی بر کسی ؛ حرام شدن آن بر وی. || حرج عین در چیزی ؛ خیره شدن چشم در چیزی. || حرج صدر؛ تنگ شدن. تنگ آمدن سینه.
حرج. [ ح َ ] ( ع اِ ) جنازه گبران. ( مهذب الاسماء محمودبن عمر ربنجنی ). جنازه. تابوت. ج ، حِراج.
حرج. [ ح َ رِ ] ( ع ص ) جای نیک تنگ. || مرد گناهکار. || آنکه از کارزار روی نگرداند.
حرج. [ ح ِ ] ( ع اِ ) گناه. ( منتهی الارب ). بزه. || رسنها که برای صید درندگان نصب کنند. ( منتهی الارب ). || جامه ها که بر طناب اندازند خشک شدن را. ج ، حِراج. || گوش ماهی که برای دفع چشم زخم به گلو آویزند. || قلاده سگ. ج ، حِراج. || آنچه به سگ شکاری دهند از صید. بهره سگ صید از گوشت شکاری. || رزه که جامه بر آن افکنند تا خشک شود.
حرج. [ ح ُ ] ( ع ص ، اِ ) حرجوج. حرجج.
حرج. [ ح ُ ] ( ع اِ ) ج ِ حَرَجة. ( معجم البلدان ).
حرج. [ ح ُ ] ( اِخ ) نام غدیری به دیار فزارة و نام آن ابن حرج است لکن ابن دُرید آنرا حرج به اسقاط ابن روایت کرده است. ( معجم البلدان ). || نام موضعی. ( منتهی الارب ).