حلال کردم بر خویشتن فراق حرام
حرام کردم بر خویشتن وصال حلال
که در وصال بود انده از نهیب فراق
که در فراق بود شادی از امید وصال.
قطران.
بقصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهربسوی خویش مر آنرا حرام باید کرد.
ناصرخسرو.
اینْت مسکر حرام کرد چو خوک و آنْت گفتا بجوش و پُر کُن طاس.
ناصرخسرو.
جمله بر خود حرام کرده بدی هرچه مادون کردگار عظیم.
ناصرخسرو.
جماعتی که نظر را حرام میگویندنظر حرام بکردند و خون خلق حلال.
سعدی.
که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظرحلال نیست که بر دوستان حرام کنند.
سعدی.
چارپائی برآورد آوازو آن تلذذ بر او حرام کند.
سعدی.
|| حرام کردن پوست ؛ ناپیراستن آن. || تلف و تباه کردن چیزی نه برای نتیجه و فائده.