حراب. [ ح ِ ] ( ع اِ ) ج ِ حربة. ( منتهی الارب ) :
راهی بریده ام که درختان او ز خار
همچون مبارزانی بودند باحراب.
مسعودسعد.
ارباب آن حراب و ضراب راه گریز و پرهیز گرفتند. ( ترجمه تاریخ یمینی نسخه خطی ص 355 ). زوابل صعاد از مناهل اکباد سیراب میکردند و به مناصل حراب مفاصل حراب فرومیگشودند. ( ترجمه تاریخ یمینی نسخه خطی ص 227 ). || ج ِ حرب ، به معنی کارزار. ( غیاث ).حراب. [ ح ِ ] ( ع مص ) تحارب. حرب. احتراب. محاربت. جنگ :
ای بسا مرد شجاع اندر حراب
که ببرد دست یا پایش ضراب.
مولوی.
با خیال دزد میکرد او حراب.مولوی.
من چو تیغ و آن زننده آفتاب مارمیت اذ رمیت در حراب.
مولوی.
حراب. [ ح َرْ را ] ( اِخ ) رجوع به حارث حراب شود.