حذاقی

لغت نامه دهخدا

حذاقی. [ ح ُ قی ی ] ( ع ص ، اِ ) خرکره. || کارد تیزکرده شده. || مردفصیح. ( منتهی الارب ). مرد تیززبان. ( مهذب الاسماء ).

حذاقی. [ ح ُ قی ی ] ( ص نسبی ) منسوب به حذاقة، بطنی از قضاعة. ( سمعانی ). منسوب به حذاقة، بطنی از ایاد.

حذاقی. [ ح ُ قی ی ] ( اِخ ) ابن حُمَیدبن حذاقی. محدث است. ( منتهی الارب ).

حذاقی.[ ح ُ قی ی ] ( اِخ ) اسحاق. محدث است. ( منتهی الارب ).

حذاقی. [ ح ُ قی ی ] ( اِخ ) محمد. محدث است. ( منتهی الارب ).

پیشنهاد کاربران

بپرس