وقت واگشت حدیبیه رسول
در تفکر بود و غمگین و ملول.
مولوی.
از حدیبیه شدی حاضر بدین وآن صحابه بیعتی راهم قرین.
مولوی.
|| نام یکی از غزوات پیغمبر ( ص ) که در سال ششم از هجرت و نوزدهم از بعثت روی داد. بلعمی گوید: پیغمبر نیت کرد که به مکه شود و حج کند و هیچ سلاح برنگرفت و ندانست که او را به مکه اندر نگذارند، که رسم نبود که کس را از مکه بازداشتندی ، وبا او هفتصد مرد بودند از هر گونه ، و سلاح از بهر آن برنگرفت تا مکیان نگویند که او به حرب آمده است. پس یک منزل برفتند، عمر گفت یا رسول اﷲ ما به جائی میشویم که بسیار از ایشان کشته ایم ، ما را بی سلاح بدان جای نباید شدن. پس کس فرستادند باز به مدینه و هر کسی را سلاح تمام بیاوردند و هفتاد شتر با خود داشتند از بهر قربانی بهر ده مرد شتری ، و شتری پیغمبر ( ص ) داشت که روز بدر به قسمت برگرفته بود و آن شتر ابوجهل بود... چون به حدیبیه رسید بنزدیک مکه ، شتر زانو بر زمین زد و بخفت و هرچند که جهد کردند برنخاست. مسلمانان گفتند یا رسول اﷲ این شتر را چه بود؟ فرمود حبسها حابس الفیل ؛ گفت این را فرمان خدای عزوجل باز همی دارد،چنانکه پیل را بوقت حبشه باز همی داشت. پس از شتر فرودآمد و گفت : چه شاید بودن. و با خویشتن گفت هرچه قریش از من بخواهند بکنم و من از آنجا بسلامت بازگردم.قوله تعالی : و هو الذی کف ایدیهم عنکم و ایدیکم عنهم ببطن مکة من بعد ان اظفرکم علیهم و کان اﷲ بما تعملون بصیراً. ( قرآن 24/48 )؛ گفت : من شما را از ایشان بازداشتم و ایشان را از شما، پس از آنکه ظفر دادمتان بر ایشان. پس پیغمبر به حدیبیه فرودآمد و آن جایگاه به مکه نزدیک بود، ولیکن آب نبود. پس پیغمبر ( ص ) راگفتند در این جایگاه چاهی است خشک و اندر آن آب نیست. پس تیری ازآن ِ خویش بداد و گفت به چاه فروبرید تاآب برآید. و آن تیر به چاه فروبردند هم اندر وقت آب برآمد و هرکسی آب همی کشیدند. و آن چاه و آن آب هنوز مانده است. چون قریش از آن خبر یافتند همه گرد آمدند و مردی سوی پیغمبر ( ص ) فرستادند نام او بدیل خزاعی ، گفتند بنگر تا محمد به چه کار آمده است که تا همه حرب را بیاراستیم. او بیامد و بگفت. پیغمبر ( ص ) گفت : ما نه به حرب آمده ایم که به حج کردن آمده ایم ، و رسم نیست که کس را از خانه بازدارند، قریش را بگوی که مرا با عرب دست بازدارید تا با ایشان بکوشم و مرا باشما زشتی نباید کردن. این مرد بازآمد و گفت : محمد سخنهای نیکو میگوید. پس عروةبن مسعود گفت : ای مردمان چه خواهید؟ نیکو همی گوید و قریش عروه را گفتند که ترا باید رفتن و این سخنها بشنید و این عروه مردی بودمهتر مکه و طائف. چون بیامد پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم دید نشسته و یاران پیش او به زانو درآمده و مغیرةبن شعبه بر شمشیر او تکیه کرده. چون آنرا بدید بدنش اندر سهم آمد و گفت : یا محمد تا کی با قریش حرب کنی ؟هرگز نگفته اند که هیچ ملک و مهتر با قوم خویش چندین بکوشید که تو قوم خویش هلاک کردی ، و چون تو قوم خویش هلاک کرده باشی از این بیگانگان چه نیکی بینی که اینان آخر ترا دست بازدارند و از تو بگریزند. ابوبکر گفت : زبانت بریده باد و پیش خدایت افکنده و بدان «لات » را خواست که ایشان او را پرستیدندی. پس عمر برخاست ومشتی بر پهلوی او زد. و مردمان خواستند که او را بکشند و او را دشنام دادند و گفتند ای سگ ما او را دست بازداریم و چون شما او را دست بازدارند که او را دروغ زن گفتند و هرکه با او حرب کند حرب کنیم. عروه خواست که بدست حدیث کند، مغیره شمشیر برکشید و خواست که دستش بیفکند، و گفت : تو که باشی که پیش پیغمبر خدای سخن بدست گوئی ؟ و این عروه مردی بود ملکان جهان دیده ، او را از آن عجب آمد که ایشان پیغمبر را چنان تواضع همی کنند. پس پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت : مرا با عرب دست بازدارید که مرا بر ایشان ظفر بود. عروه بازآمد ( بنزد قریش ) و گفت : ای مردمان ! من ملکان جهان دیده ام ، از حبشه و روم و فارس و هرگز شما را دروغ نگفتم و خیانت نکردم. گفتند: دانیم که چنین است. گفت :من هرگز هیچ ملک ندیدم که او را چندین سهم باشد اندر میان قوم خویش که محمد را. این سپاه را دیدم پیش او ایستاده مهتران قریش و مهتران عرب و کس را یارا نبود که پیش او به یکدیگر نگریدندی و سخن گفتندی ، مگر همه خاموش بودندی تا او چه فرماید، و این همه مردمان گواهی دهند که او برای خدای آمده است و جز او خدای نداند. و اگر او خیو بر زمین افکند و آب بروی باز کند این مردمان بربایند و جز از دین او ندانند و نشناسند و جان پیش او فدا کرده ، پس این کسان یک تن هزار باشند و من شما را با او جز مدارا صواب نبینم ، و او چنین میگوید که مرا با عرب رها همی کنید و جنگ مکنید با من. مردمان را این سخن بدل خوش آمد، و ایدون گویند که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم مدارا بکرد با مکیان و ایشان بی ادبی همی کردند. پس پیغمبر ( ص ) عمربن الخطاب را بخواند و گفت : یا عمر این مردمان قریش ایمن ببودند که ما با ایشان حرب نخواهیم کردن ، اندرشو و ایشان را بترسان. عمر گفت : یا رسول اﷲ تو دانی که میانه ٔمن و ابوسفیان کینه جاهلیت است و گروه من اندر مکه اندکی اند، ولیکن عثمان را بفرست که او با ابوسفیان دوست است و گروهش بسیارند. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم عثمان را گفت ترا بباید رفتن و قریش را گفتن ، ما به زیارت خانه خدای آمده ایم نه به حرب. عثمان بپذیرفت و گفت : سپاس دارم و به مکه اندرشد، و ابوسفیان را دید و همه قریش را به مزکت آورده هرچه پیغمبر ( ص ) اورا گفته بود ایشان را بگفت. قریش عثمان را گفتند: یا عثمان برخیز و خانه را زیارت کن که ما هرگز محمد را بدین خانه نهلیم. عثمان گفت مرا چاره نیست بنزدیک پیغمبر ( ص ) بازرفتن. و خبر آمد به آن حضرت که عثمان را کشتند. پس برخاست و گفت : اکنون واجب شد بر ما حرب کردن. همه از دل خوش با او بیعت کردند و خدای عزوجل آیه فرستاد: لقد رضی اﷲ عن المؤمنین اذ یبایعونک تحت الشجرة. ( قرآن 18/48 )؛ گفت : خدای عزوجل از ایشان خشنود شد که پیغمبر ( ص ) را بیعت کردند بدلی خوش. پس چون عثمان بازآمد و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم او را بدید تکبیر کرد و گفت : اﷲ اکبر و آن روز حرب بازافکند. پس دیگر روز قریش سهیل بن عمرو را و حویطب بن عبدالعزی را بفرستادند بر آنکه صلح کنند، و آن حضرت بازگردد آن سال به مدینه بازآید تا عرب نگویند که محمد مکیان را قهر کرد و بستم اندرشد، و سال دیگر این وقت مکه را بپردازند... تا او به مکه اندرآید بی سلاح و یاران و زیارت کنند و سه روز طواف کنند و بازگردند. و آن سال حرب نکنند تا ده سال و دشمنان را یاری نکنند نه به مردان نه به سلاح. و اگر در این ده سال کس از مکه به مدینه آید و مسلمان شود ایشان او را نپذیرند وباز به مکیان دهند. و اگر از مدینه کس آید و دین اسلام دست بازدارد ایشان همچنین بازدهند. و این هردو بیامدند و پیغمبر ( ص ) را خبر آوردند بدین صلح و این شرطها بگفتند. پیغمبر علیه الصلوة و السلام اجابت کرد، و یاران را اندوه آمد و گفتند: اگر این صلح خواهید کردن بیعت چرا بایست بر خویشتن نهادن. پس عمر سوی ابوبکر شد گفت : من دانم که محمد رسول خدای است و بر حق است و طاعت او بر ما واجب ، ولیکن ندانم که این ذل مشرکان چرا بخویشتن گرفت. ابوبکر گفت : یا اباحفص ما راجز از فرمانبرداری کاری نیست. و هرچه او بگوید آن بباید کردن. پس پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بفرمود تا تنی چند از مهتران قریش بیرون آیند تا این صلح پیش ایشان بود. چون مهتران بیامدند و مهاجر و انصار بنشستند، آنگاه پیغمبر ( ص ) مر امیرالمؤمنین علی را گفت نامه بنویس بر این شرط که همی گویم. علی علیه السلام بنوشت : بسم اﷲ الرحمن الرحیم ، سهیل دست امیرالمؤمنین علی بگرفت که این در اینجا منویس که ما رحمان و رحیم ندانیم ، آن نویس که ما نویسیم : بسمک اللهم. چون امیرالمؤمنین علی بنوشت که محمد رسول اﷲ سهیل گفت : یا علی ما محمد به پیغمبری نشناسیم ، و اگر ما بدانیم که اوپیغمبر است او را از خانه بازنداشتمی. تو اندر این نامه این نویس که محمدبن عبداﷲ. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم مر امیرالمؤمنین علی را گفت : یا علی آن برزن که من رسول خدایم ، و هم پسر عبداﷲ نویس. علی علیه السلام سوگند خورد که من نام تو پاک نکنم. پیغمبر ( ص ) آن قلم از دست علی بستد و بدست خویش برزد و گفت : اکنون بنویس محمدبن عبداﷲ، و صلحنامه چنانکه گفتم تمام کن. چون آن نامه بنوشتند پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آن مهتران قریش را همه خطها بستد و یاران خویش را خطها بستد و سهیل را پسری بود مسلمان شده و او را به خانه اندر همی داشتند. چون از این صلحنامه بپرداختند پسر سهیل را دیدند که به لشکرگاه آمده بود مسلمان و میگفت لااله الااﷲ محمد رسول اﷲ. سهیل گفت : یا محمد نخستین عهد که کردیم اینست ، او را به من ده. پیغمبر ( ص ) فرمود: برو به مکه و خدای را همی پرست تا آنگاه که خدای ترا فرج آرد. و سهیل او را بستم بکشید بسوی خود پس بانگ کرد و گفت : ای مسلمانان مرا بدست کافران مدهید که مرا از مسلمانی به کافری خوانند. مسلمانان بجستندو گفتند ما را چه باید چندین ذل از کافران برگرفتن ؟پیغمبر ( ص ) ایشان را جواب داد که من آن کنم که خدای فرماید و به راه اندر به اصحاب گفته بود که من بخواب دیدم که با شما به مکه اندر همی شدم ، و یاران این سخن در دل همی داشتند که پس از آن خواهد بودن ، و از بسیاری احتمال که پیغمبر ( ص ) بخویشتن فراپذیرفت قومی منافق شدند و به شک افتادند، پس چون از کار صلح بپرداخت فرمود که : سرها بسترید و احرام گیرید. هیچکس اجابت نکردند و این سخن سه بار بگفت و کس اجابت نکرد. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم اندهناک شد و از زنان ام سلمه با او بود به خیمه اندر شد. ام سلمه گفت یا رسول اﷲترا چه بوده است که چنین اندوهناکی ؟ فرمود که چندین بار بگفتم و کس مرا اجابت نکرد بدین سخن. گفت : یا رسول اﷲ هیچ اندوه مدار و موی سر خویشتن بستر و قربان کن. پیغمبر ( ص ) برخاست و اشتر خویش بکشت و قربان کردو سر خویش بسترد و یاران یکدیگر را خبر دادند، پس همه سرها بستردند و قربان کردند، و ایدون گویند که بعضی سرها بستردند. و از عبداﷲ عباس روایت کنند این را. پس پیغمبر ( ص ) گفت : رحم اﷲ المحلقین ؛ خدای ایشان را بیامرزاد که سرها بستردند. گفتند: یا رسول اﷲ و المقصرین ؛ و ایشان را نیز که نستردند و کوتاه کردند. پس همچنان بگفت که نخست گفته بود تا سه بار بگفتند، چهارم بار بگفتند. گفت : و المقصرین ؛ و ایشان را نیز بیامرزاد که نستردند و کوتاه کردند. گفتند: یا رسول اﷲ ایشان را که نستردند چنین همی گوئی ؟ گفت : ایشان را ببرکت آنکه یقین داشتند بیامرزد. پس چون پیغمبر ( ص ) به مدینه آمد مردی از قریش بگریخت و به مدینه آمد و مسلمان شد نام او ابوبصیر. مکیان کس فرستادند و گفتندپیغمبر را علیه الصلوة والسلام که میان ما و تو عهد است که هرکه از ما بر تو آید تو به ما بازدهی. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ابوبصیر را بخواند و گفت که : میان ما و قریش عهد است که هرکه از ایشان اینجا آید اورا بدیشان فرستیم و ما عهد نشکنیم و ابوبصیر را به مکه بازفرستاد با دو تن از مکیان که نزد آن حضرت آمدند به رسولی. چون از مدینه برفتند ابوبصیر از آن دو تن یکی را گفت : این شمشیر تو بازنمای تا ببینم ، آن مرد شمشیر بدو داد، چون ابوبصیر شمشیر بگرفت سرش بیفکند و آهنگ آن دیگر کرد، او بگریخت و بنزدیک پیغمبر ( ص ) آمد و ابوبصیر نیز بازآمد. فرمود چرا چنین کردی ؟ گفت یا رسول اﷲ تو مرا بازفرستادی خدای تعالی مرا رهانید. واﷲ که اگر ایشان ده کس بودندی مرا به مکه باز نتوانستندی بردن. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت ای دریغا که مرا یاران همچون تو بودی. ابوبصیر گفت : یا رسول اﷲ من ترا یاران آورم که همچون من باشند که به مکه مسلمان شده اند. پس ابوبصیر برخاست ، و بر لب دریا دهی بود که آن را «عیص » خواندندی و بر راهگذر کاروان مکه بود، آنجا شد و هرکه به مکه مسلمان شدی بنزدیک ابوبصیر شدی ، و مقدار پانصد مرد به ابوبصیر گرد آمدند و کاروانهای مکه همی زدند تا مکیان سوی پیغمبر ( ص ) کس فرستادند که ابوبصیر را به مدینه خوان که ما را نشاید و ما آن مردان را که با اویند زینهار دادیم همه را. پس پیغمبر ( ص ) به ابوبصیر کس فرستاد و او را و یاران او را به مدینه آورد. و این در ماه ذوالقعده بود سال ششم از هجرت و بدین سال اندر آیه آمد: یا ایهاالناس انی رسول اﷲ الیکم جمیعاً... الاَّیة . و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم همه خلق را به خدای خواند و آن حضرت به ملکان زمین نامه کرد. ( بلعمی در ترجمه تاریخ طبری ). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 297، 370، 373، 384، 511، 562، 572 وج 2 ص 150 شود.