حدل

لغت نامه دهخدا

حدل. [ ح َ ] ( ع مص ) ستم کردن بر. ( دهار ) ( زوزنی ) ( منتهی الارب ). || حدل از امر؛ میل از کار. || ( ص )مرد ناراست : انه لحدل ؛ ای غیر عدل. ( منتهی الارب ).

حدل. [ ح َ دَ ] ( ع مص ) نگریستن به گوشه چشم. ( منتهی الارب ). نظر کردن به گوشه چشم. || یک دوش مرد افراشته تر گردیدن از دیگر. ( از منتهی الارب ). || گردن کج شدن. || ( اِمص ) راستی یکی از سرهای برگشته کمان. || ( ص ) یقال : انه لحدل علیه ؛ ای جائر. ( منتهی الارب ).

حدل. [ ح َ دِ ] ( ع ص ) مردی که یک دوش وی افراشته تر بود از دیگر. ج ، حَدالی ̍. ( منتهی الارب ).

حدل. [ ح ُ دُ / ح ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ احدل. ( منتهی الارب ). رجوع بدان کلمه شود.

حدل. [ ح ُ دُ ] ( ع اِ ) داروئی است تلخ که آنرا حُضض نیز نامند. ( منتهی الارب ).

حدل. [ ح ِ ] ( ع اِ ) نیفه ازار. بستنگاه ازار. || درد گردن. ( منتهی الارب ). ادل.

پیشنهاد کاربران

بپرس