بحجاب اندرون شود خورشید
گر تو گیری از آن دو لاله حجیب
آن زنخدان به سیب ماند راست
اگر از مشک خال دارد سیب.
رودکی.
تا چشم نظاره زو خبر ندهدهم نور جمال او حجیبش بین.
خاقانی.
من ترا بیدار کردم از نهیب تا نسوزد آنچنان آهی حجیب.
مولوی.
بانگ حق اندر حجیب و بی حجیب آن دهد که داد مریم را ز جیب.
مولوی.
آنکه در عقل و گمان هستش حجیب گاه پوشیده ست و گه بدریده جیب.
مولوی.
همچنین می بود تا کشف حجیب تا بیابد آن گهر را او ز جیب.
مولوی.
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم کاندر میان جانی و از دیده در حجیب.
سعدی.
از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب جمعمی بینم عیان در روی او من بی حجیب.
سعدی.
حجیب. [ ح َ ] ( اِخ ) نام موضعی است در شعر افوه أودی :
فلما أن رأونا فی وغاها
کآساد الغریفة و الحجیب. ( معجم البلدان ).