بی گمان بودن
یقین دانستن ؛ به یقین دانستن. به طور حتم دانستن. علم به طور قطع و یقین. حتمی دانستن. ( از یادداشت مؤلف ) :
دل ز شادی باز خندد چون سخن گویی از او
او خداوند دل است و دل همی داند یقین.
فرخی.
یقین دانم همی کاین بندگان را
... [مشاهده متن کامل]
خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
هر آن که علم یقین از کلام او بشنید
یقین بدان که ببیند به عین عین یقین.
امیرمعزی.
من یقین دانم که ضد آن بود
کآن حکیمان از گمان دانسته اند.
خاقانی.
این یقین دان گر لطیف و روشنی
نیست بوس کون خر با چاشنی.
مولوی.
می روم بی دل و بی یار و یقین می دانم
که من بی دل و بی یار نه مرد سفرم.
سعدی.
دل ز شادی باز خندد چون سخن گویی از او
او خداوند دل است و دل همی داند یقین.
فرخی.
یقین دانم همی کاین بندگان را
... [مشاهده متن کامل]
خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
هر آن که علم یقین از کلام او بشنید
یقین بدان که ببیند به عین عین یقین.
امیرمعزی.
من یقین دانم که ضد آن بود
کآن حکیمان از گمان دانسته اند.
خاقانی.
این یقین دان گر لطیف و روشنی
نیست بوس کون خر با چاشنی.
مولوی.
می روم بی دل و بی یار و یقین می دانم
که من بی دل و بی یار نه مرد سفرم.
سعدی.
بر یقین بودن ؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) :
چو تیره گمانی تو و من یقینم
تو خود زین که من گفتمت بر یقینی.
ناصرخسرو.
بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا.
خاقانی.
چو تیره گمانی تو و من یقینم
تو خود زین که من گفتمت بر یقینی.
ناصرخسرو.
بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا.
خاقانی.