حبش. [ ح َ ب َ ] ( اِخ ) حبشه. رجوع به حبشه شود. || زمین حبش. حبشه. حبشستان :
و از آنجایگه شاه خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش .
دورویست خورشید آئینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش.
نظامی.
غریب آمدم در سواد حبش دل از دهر فارغ سر از عیش خوش.
سعدی ( بوستان ).
|| حبشیان : برهنه بجنگ اندر آمد حبش
غمی گشت از آن لشکر شیرفش.
فردوسی.
حبش. [ ح ُ ب ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ حبشی.
حبش. [ ح َ ب َ ] ( اِخ ) [ درب الَ... ] در خطه هذیل به بصره باشد. منسوب به قوم حبش. و آنان قومی از حبشه بودند که عمر رضی اﷲ عنه ایشان را در بصره سکونت داد. و آن سوی آن ، مسجد ابوبکر هذلی واقع است. ( معجم البلدان ).
حبش. [ ح َب َ ] ( اِخ ) ( قصر... ) موضعی است نزدیک تکریت و در آن مزارعی که از اسحاقی مشروب شوند. ( معجم البلدان ).
حبش. [ ح َ ب َ ] ( اِخ ) ( برکة الَ... ) مزرعه نزهة است بدان سوی قرافه مصر.
حبش. [ ح َ ب َ ] ( اِخ ) دهی جزء دهستان غنی بیگلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان 12000 گزی خاور ماه نشان 9000 گزی راه مالرو عمومی. کوهستانی ، سردسیر. سکنه 565 تن. شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات ، بنشن ،انگور. شغل اهالی زراعت. قالیچه ، گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. ( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ).
حبش. [ ح َ ب َ ] ( اِخ ) دهی جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد34 هزارگزی جنوب خاوری آغ کند. 40/5 هزارگزی شوسه میانه به زنجان. کوهستانی ، معتدل مالاریائی ، سکنه 49 تن. شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی ، زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. محل سکنی ایل مامانلو است. ( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
حبش. [ ح َ ب َ ] ( اِخ ) نام یکی از نه پسر حام بن نوح ( ع ) و پدر قوم حبشه است.
حبش. [ ] ( اِخ ) ابن ابراهیم بن محمد تفلیسی. مکنی به ابی الفضل. یکی از علمای نجوم وطب. او راست : المعرض الی علم النجوم به فارسی. و کتاب مدخل الی علم النجوم. و کتاب ملحمة دانیال. و بیان الصناعات. ( کشف الظنون ). و حاجی خلیفه در موضعی نام او را حبیش آورده است. رجوع به حبش بن عبداﷲ شود.بیشتر بخوانید ...