حبج

لغت نامه دهخدا

حبج. [ ح َ ب َ ] ( ع ص ) نعت است از حِبِج و نعت است از حَبَج. ج ، حَبجی ̍ و حباجی.

حبج. [ ح َ ] ( ع مص ) تیز دادن. || با چوب زدن. چوب زدن. || نمودار گردیدن و ناگهان پیدا شدن. || نزدیک گردیدن. || گوشه گرفتن. || احاطه کردن. || سخت رفتن. || تیز دادن به دهان یا به بغل. شیشکی بستن. رجوع به حباج شود.

حبج. [ ح َ ب َ ] ( ع مص ) درد شکم گرفتن شتر را از خوردن عرفج. غرف. || ( اِ ) داغی بر تهیگاه شتر. || سده پشکل در شکم. ( منتهی الارب ).

حبج. [ ح َ / ح ِ ] ( ع اِ ) گروه مردم. || فرودآمدنگاه قبیله. || فراهم آمدنگاه قبیله. ( منتهی الارب ) ( معجم البلدان ). ج ، حُبُج. ( معجم البلدان ). || ( مص ) زدن کسی را به چوب دستی.

حبج. [ ح ُ ب ُ ] ( ع اِ ) ج ِ حِبج. ( معجم البلدان ).

حبج. [ ح َ ب َ ] ( ع اِ ) شجرة سحماء حجازیة تعمل منها القداح و هی عتیقة العود لها وریقة تعلوها صفرة و تعلو صفرتها غبرة دون ورق الخبازی. ( تاج العروس ) ( ذیل اقرب الموارد از لسان ).

حبج. [ ح ُ ب ُ ] ( اِخ ) موضعی از نواحی مدینه. نصیب گوید :
عفاالحبج الأعلی فروض الاجاول
فمیث الربا من بیض ذات الخمائل.
( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

موضعی از نواحی مدینه

پیشنهاد کاربران

بپرس