حاوی سنندجی
لغت نامه دهخدا
دی دم صبحم تن نزار به بستر
وز می دوشینه بود دُردی در سر
جام ز بدمستی حریف شکسته
نطع ز آثار اکل و شرب مقذر
مینا افتاده چون بسجده مصلی
یا چو مجاهد که خونْش ریخته کافر
مرغ سحرخوان به وصل صبح پرافشان
شمع شبستان ز هجر شام مکدر
ساقی آتش جبین غنوده بدانسان
کش نجهاند ز خواب چهر چو آذر
گفتمش ای از تو من بمکنت دارا
گفتمش ای با تو من بعیش سکندر
خیز که بلبل ببانگ نغز سراید
وقت صبوحی بطرف گلشن می خور
خاست ، چنان خاست کز نسیم سپرغم
چشم گشود آنچنان گشود که عبهر
گفتم رطلی گران نه بیش و نه کم ده
بوسه ای آنگه ز لب نه بوسه که شکّر
رطل بیاورد و بوسه داد و گرفتم
خرقه تزویر برفکندم از سر
ناگهم آن دلربا نگارک دیرین
همچو مه چارده درآمد از در
دست گرفت و مرا به بنگه خود برد
جایی کز حد وصف من بد برتر
باده پارینه هرچه خواهی موجود
صحبت دیرینه هرچه گویی درخور
چون بنوا او هزار نغمه داود
چون بخرام او هزار لعبت کشمر.
در شکایت از بند و زندان گوید:
به چه تقصیر گرفتارم و رنجور و اسیر
کس ندیده ست گرفتار مگر با تقصیر
دست ناکرده گنه ، کرده کسی اندر غل
پای نارفته خطا، دیده کسی در زنجیر
پای من در دم ماری است که زهرش بر من
بتر از مرگ و غم و غایله دارد تأثیر
جای من در بن غاریست که بر من نرسد
روشنی شب ز مه و روز زخورشید منیر
در یمینم غل و غولان به یسارم انبوه
قالیی در زبر و کهنه پلاسی در زیر
گر بخیزم که وضو ساز کنم گوید خیز
که خبیثی تو و دور است خبیث از تطهیر
نان اگر خواهم گویند که افسرده تنور
آب اگر جویم گویند که خشکیده غدیر
کف پائیست مرا سخت تر از زانوی پیل
ناخنانند مرا تیزتر از پنجه شیر
سرم از موی جوالی شده آکنده به پشم
تنم از چرک مثالی شده اندوده بقیر
ز صغیر و ز کبیرم گنهی نیست بیاد
بر من آگاه خداوند لطیف است و خبیر
بیشتر بخوانید ...
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید