آن یکی تا کعبه حافی میرود
وآن یکی تا مسجد از خود می شود.
مولوی.
|| سوده پای. ( منتهی الارب ). || سوده سپل. || سوده سُم. ( منتهی الارب ). ج ، حافون ، حافات. ( مهذب الاسماء ). حفاة. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ). || قاضی.( منتهی الارب ). داور.حافی. ( اِخ ) بشر حافی. رجوع به بشر شود :
بشر حافی را مبشر شد ادب
سر نهاد اندر بیابان طلب...
مولوی.