حاجی قوام

لغت نامه دهخدا

حاجی قوام. [ ق َ ] ( اِخ ) یعنی قوام الدین حسن تمغاجی. از وزرای شاه شیخ ابواسحاق در عهد امارت خاندان اینجو در فارس وی محصل مالیات دیوانی بود و عایدات فارس را روزی ده هزار درهم در ضمان خود گرفته بود. در عهد شاه شیخ ابواسحاق حاجی تقرب تمام یافت و ندیم و مشاور شاه گردید. در محاصره شیراز از طرف امیر مبارز که شش ماه طول کشید، روزی شاه شیخ از وی پرسید مهم ما و مظفر بکجا خواهد رسید حاجی قوام گفت تا من زنده ام انهدام بجلال مقام تو راه نخواهد یافت ولی درهمان اوان یعنی روز ششم ربیعالاول سال 754 حاجی فوت کرد. مؤلف حبیب السیر آرد که وی جهت مبالغه در اشاعه خیر و احسان انگشت نمای مرد و زن بود. وی یکی از ممدوحین خواجه حافظ است و در غزلی که مطلع آن بیت ذیل است :
آنکه رخسار ترا رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند بمن مسکین داد.
«خواجه قوام الدین » آمده :
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد.
که شاید همین حاجی قوام باشد. و در چهار جای دیگر از دیوان خواجه که سخن از او بمیان است در سه جا «حاجی قوام » و در یکجا «قوام الدین حسن » آمده بدین ترتیب : در قطعه ای که در مدح شیخ ابواسحاق و اکابر آن زمان گفته :
بعهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضئی به از او آسمان ندارد یاد
دگر بقیه ابدال شیخ امین الدین
که یمن همت او کارهای بسته گشاد
دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف
بنای کار مواقف بنام شاه نهاد
دگر کریم چو حاجی قوام دریا دل
که نام نیک ببرد از جهان ببخشش و داد
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عزوجل جمله را بیامرزاد.
و در غزلی که مطلع آن بیت ذیل است :
ساقی بنور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما.
گوید:
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما.
و در غزلی که با این مطلع آغاز میشود:
عشق بازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام.
گوید:
نکته دانی بذل گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام.
و در غزلی که مطلعش این است :
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم.بیشتر بخوانید ...

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:قوام الدین حسن ( ـ شیراز ۷۵۴ق)

پیشنهاد کاربران

بپرس