حاجت افتادن. [ ج َ اُ دَ ] ( مص مرکب ) لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز آمدن. ضرورت یافتن : در جناح آنچه لشکر قوی تر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد می فرستد.( تاریخ بیهقی ). و به تقریر و ایضاح آن حاجت نیفتد. ( کلیله و دمنه ). و اوساط مردمان را در سیاست ذات و خانه و تبع خویش بدان حاجت افتد. ( کلیله و دمنه ). پادشاهان را در سیاست رعیت... بدان حاجت افتد. ( کلیله ودمنه ). و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای. ( کلیله و دمنه ). تا هر نفقه و مؤنت که بدان حاجت افتد تکفل کنی. ( کلیله و دمنه ). بر درگاه ملک مهمات حادث شود که بزیردستان در کفایت آن حاجت افتد. ( کلیله و دمنه ). و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان... بجمع مال حاجت افتد. ( کلیله ودمنه ). مغفل را بسیم حاجت افتاد. ( کلیله و دمنه ).