حاج

/hAj/

معنی انگلیسی:
pilgrim, pilgrim (to mecca) [used before the name of a man

لغت نامه دهخدا

حاج. ( اِخ ) ( ایل.... ) نام یکی از ایلهای کرمانشاهان است و حسین خان زنگنه حاج از این ایل بود و پس از قتل نادر که هر کس ، در هر گوشه ای سر بطغیان بر میداشت حسین خان هم از ایل حاج ، جوانان کاری انتخاب کرد و سر بشورش برداشت.ابوالحسن بن محمد امین گلستانه در مجمل التواریخ آردکه : «و در کرمانشاهان حسین خان زنگنه حاج که در ایام نادرشاه چاوش باشی ملتزم رکاب بود و حضرت نادری بسبب اسناد خیانتی که بدو داده بودند هر دو چشم او رااز حدقه برآورده مطلق العنان کرده بود در آن وقت در کرمانشاهان پا بدامن قناعت پیچیده در گوشه ای منزوی بود از شنیدن قتل نادری سر از جیب تفرعن برآورده بعد از افسوس و تأسف به بی چشمی در حالت کوری بنای شورش و فساد گذاشته از ایل حاج جوانان کاری انتخاب نموده و از سایر ایلات زنگنه و فرقه وند ایلجاری نموده قریب چهارده پانزده هزار سوار و پیاده فراهم آورده بحکمرانی مشغول... و در آخر بتدبیر سلیم خان سردار کشته شد». رجوع بمجمل التواریخ گلستانه ص 132 و 129 شود.

حاج. ( اِ ) صاحب تحفه گوید حاج را بفارسی اشترخار و بترکی دَوَه تیکانی نامند گیاهی است که ترنجبین بر او منعقد می گردد. گرم و بسیار خشک و رادع و جالی و مفتح و تریاق سموم. و شرب و بخور او و ضماد او رافع بواسیر و طلای عصاره و سوخته او جهت قروح ساعیة بی عدیل و مضر گُرده و مصلحش کتیراو بدلش حندقوقا و روغن او که از آب تازه او ترتیب دهند جهت مفاصل و جمیع علل بارده بغایت مؤثر و اکتحال عصیر او جهت بیاض خفیف چشم و قطور سه قطره او دربینی و بعد از آن استنشاق روغن بنفشه رافع صداع مزمن و مجرب دانسته اند و شکوفه او جهت بواسیر نافع است. و صاحب اختیارات آرد: حاج خاری است که ترنجبین از وی حاصل میشود و نبات کشوث بر وی پیچیده شود و بشیرازی خار ارو( ؟ ) خوانند عصاره وی چون در چشم کشند سپیدی ببرد و تاریکی زائل کند و گل وی جهت بواسیر بغایت سودمند بود - انتهی. صاحب بحرالجواهر و هم داود ضریر انطاکی عاقول را ردیف حاج گفته اند. و در معالجات امروزی مَن آن را که ترنجبین است در منضجات برای شیرینی آن و هم تلیین و در بعض مُسهلات چون فلوس و مانندآن چون ممدی افزایند. و اشترغاز و خلنج و انوبرخیس و شسن را نیز اهل لغت مرادف حاج آورده اند. که نامهای دیگر خار من ترنجبین است. و من بنی اسرائیل در تیه نیز همان است. ترنجبین. ترانگبین. عاقول. انوبرخیس.علف ترنجبین. تلنگبین. خارترنجبین. شسن. ابن البیطارگوید اینکه رازی در الحاوی گوید حاج اریقی باشد، غلط است. اریقی خلنج است.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) آنکه در مکه مراسم حج بجا آورد حج گزارنده حاجی . جمع : حجاج . ۲ - ( اسم ) حج گزارندگان حاجیان .
آهنگ کردن طواف حج

فرهنگ عمید

کسی که مراسم حج را به جا آورده، حاجی.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی حَاجَّ: دلیل آورد - مجادله وستیز و گفتگوی بی منطق کرد
معنی حَاجِّ: حاجیان
ریشه کلمه:
حجج (۳۳ بار)

مترادف ها

pilgrim (اسم)
مسافر، زائر، حاج

پیشنهاد کاربران

مثالی از معنای مجادله در قرآن کریم:
أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حَآجَّ إِبْرَاهِیمَ فِی رِبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللّهُ الْمُلْکَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ قَالَ أَنَا أُحْیِی وَأُمِیتُ قَالَ إِبْرَاهِیمُ فَإِنَّ اللّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ وَاللّهُ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ ( سوره مبارکه بقره آیه 258 )
...
[مشاهده متن کامل]

آیا ندیدی ( و آگاهی نداری از ) کسی [= نمرود] که با ابراهیم در باره پروردگارش محاجه و گفتگو کرد؟ زیرا خداوند به او حکومت داده بود؛ ( و بر اثر کمی ظرفیت، از باده غرور سرمست شده بود؛ ) هنگامی که ابراهیم گفت: �خدای من آن کسی است که زنده می کند و می میراند. � او گفت: �من نیز زنده می کنم و می میرانم!� ( و برای اثبات این کار و مشتبه ساختن بر مردم دستور داد دو زندانی را حاضر کردند، فرمان آزادی یکی و قتل دیگری را داد ) ابراهیم گفت: �خداوند، خورشید را از افق مشرق می آورد؛ ( اگر راست می گویی که حاکم بر جهان هستی تویی، ) خورشید را از مغرب بیاور!� ( در اینجا ) آن مرد کافر، مبهوت و وامانده شد. و خداوند، قوم ستمگر را هدایت نمی کند.

در کتاب معجم المعربات که بیش از سه هزار واژه عربی با ریشه پارسی آمده، گفته شده که واژه حاج و حاجی و حاجیه از ریشه هنج هستند به مانای به خانه خدا رفتن

بپرس