حاب

لغت نامه دهخدا

حاب. [ ب ِ ] ( ع صوت ) کلمه ای است که بدان شتر نر را زجر کنند.

حاب. [ حاب ب ] ( ع ص ) سهم حاب ؛ تیری که گرد نشانه افتد. ج ، حَواب.

حاب. ( ع اِ ) گناه. اثم. ذنب. عصیان. جناح.

حاب. [ بِن ْ ] ( ع ص ) حبی . نعت است از حُبوّ.

فرهنگ فارسی

گناه

پیشنهاد کاربران

بپرس