جوشنده

/juSande/

لغت نامه دهخدا

جوشنده. [ ش َ دَ / دِ ] ( نف )آنچه میجوشد. غلیان کننده. بغلیان آینده :
به صبری کآوردفرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش.
نظامی.
|| فوران کننده. متلاطم. مواج :
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
فردوسی.
ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل.
نظامی.
- جوشنده مغز ؛ کنایه از خشمناک است. و در بعضی فرهنگها بمعنی هوشیار آمده است. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ).

جوشنده. [ ش َ دَ ] ( اِخ ) لقب اشک بن دارا، اولین پادشاه سلسله اشکانی. ( مفاتیح ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- آنچه میجوشد غلیان کننده . ۲- فوران کننده .
دهی است از بخش شوسف شهرستان بیرجند دارای ۱۳۳ تن سکنه .

فرهنگ عمید

۱. آنچه بجوشد و جوشش داشته باشد، جوشان.
۲. [مجاز] متلاطم: ملک در جنبش آمد بر سر پیل / سوی بهرام شد جوشنده چون نیل (نظامی۲: ۱۸۹ ).

واژه نامه بختیاریکا

جوشا

پیشنهاد کاربران

بپرس