به صبری کآوردفرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش.
نظامی.
|| فوران کننده. متلاطم. مواج : چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
فردوسی.
ملک در جنبش آمد بر سر پیل سوی بهرام شد جوشنده چون نیل.
نظامی.
- جوشنده مغز ؛ کنایه از خشمناک است. و در بعضی فرهنگها بمعنی هوشیار آمده است. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ).جوشنده. [ ش َ دَ ] ( اِخ ) لقب اشک بن دارا، اولین پادشاه سلسله اشکانی. ( مفاتیح ).