جوش کردن

لغت نامه دهخدا

جوش کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بغلیان آمدن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
می که آتش ندیده جوش کند
چون به آتش رسد خروش کند.
اوحدی.
|| اضطراب و بی تابی نمودن. || شور و شوق نشان دادن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
کرّ اصلی کش نبود آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش ؟
مولوی.
|| پدید آمدن بثور بر بشره. ظاهر شدن کورک بر پوست بدن : سرم جوش کرده بود آخر کچل شد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- بغلیان آمدن . ۲- اضطراب و بی تابی نمودن . ۳- شور و شوق نشان دادن .

پیشنهاد کاربران

از شنیدن خبری بد و ناگهانی، وحشت کردن و بیتاب شدن.
جوش کردن:
به هیجان آمدن برای رسیدن به چیزی یا از غصه ی فوت چیزی ، جوش زدن .
" اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن"
( شرح مثنوی شریف، فروزان فر ، بدیع الزمان ، چاپ هشتم ، 1375 . ص 174 )

بپرس