با نیک و بد چو شیر و شکر جوش می زند
دریافت هرکه چاشنی اتحادرا.
صائب.
رجوع به جوش دادن شود. || بغلیان آمدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || عصبانی شدن. داد و فریاد بیجا کردن. ( فرهنگ فارسی معین ): جوش نزن شیرت می خشکد. || بی تابی و اضطراب کردن. غم خوردن : هرچند که جوش میزند جان و دلم
لیکن چو زیان نمی کند کار چه سود؟
عطار.
دل سنگینت آگاهی نداردکه همچون دیگ روئین میزنم جوش.
سعدی.
|| دمیدن شاخ از درخت ، سبزه از دانه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || جوش زدن تن ، رو، صورت ؛ دانه بر آن ظاهر گردیدن. کورک درآوردن. بثره بر سطح آن پیدا شدن.