جواب گفتن

لغت نامه دهخدا

جواب گفتن. [ ج َگ ُ ت َ ] ( مص مرکب ) پاسخ دادن. استجابت :
طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد؟
ناصرخسرو.
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده.
مولوی.
جوابم گوی جان من بهر تلخی که میخواهی
که دشنام از لب لعلت بشیرین تر دعا ماند.
سعدی.
|| بیرون کردن نوکر یا خادمه. رجوع به جواب کردن شود. || از عهده مقاومت با کسی برآمدن : تمامت لشکر را و بزرگان و برادران من که هستند همه را نامزد فرمای تا مصاف کنیم اگر همه را جواب گویم بدانکه از همه بهترم. ( تاریخ سیستان ). || برکنده شدن مشمعی یا ضمادی یا مرهمی از ریش بنشانه برء. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) پاسخ گفتن جواب دادن .

پیشنهاد کاربران

پاسخ ساختن ؛ پاسخ گفتن. جواب دادن :
همه مهتران سر برافراختند
همه پاسخ پادشا ساختند.
فردوسی.
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن :
هرچه یارب ندای حق راندم
لاتخف حق جواب من رانده ست.
خاقانی.
پس گفتن . [ پ َ گ ُ ت َ ] ( مص مرکب ) جواب گفتن . پاسخ دادن ، خاصه دشنام را: دشنامهای او را پس گفتن .
پیمودن جواب ؛ پاسخ دادن :
بر سخن لب گشوده خاموشی
بر سوءالش جواب پیمایم.
ظهوری.

بپرس