جهانجوی. [ ج َ ] ( نف مرکب ) جهانجو : جهانجوی اگر کشته گردد بنام به از زنده دشمن بدو شادکام.فردوسی.ز هر شهر فرزانه و رای زن بنزد جهانجوی گشت انجمن.فردوسی.جهانجوی کیخسرو تاجورنشسته بر آن تخت و بسته کمر.فردوسی.