جنتی اصفهانی
لغت نامه دهخدا
شبی بازی ببازی گفت در دشت
که تا کی کوه و صحرا میتوان گشت
بیا تا سوی شهر آریم پرواز
که با شهزادگان باشیم دمساز
بشبها شمع کافوری گدازیم
بروزان با شهان نخجیر بازیم
جوابش داد آن باز نکورای
که ای نادان دون همت سراپای
تمام عمر اگر در کوهساران
جفای برف بینی ، جور باران
کشی در هر نفس صد گونه خواری
ز چنگال عقابان شکاری
بسی بهتر که در تخت زراندود
دمی محکوم حکم دیگری بود.
( از آتشکده آذر چ شهیدی ص 179 ) ( الذریعه جزء 1 از ج 9 ص 206 ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید