لغت نامه دهخدا
جمود. [ ج ُ ] ( ع مص ) جامد شدن. یخ بستن. ( فرهنگ فارسی معین ). فسرده و بسته گردیدن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || بخل و امساک ورزیدن. || واجب شدن. ( از اقرب الموارد ). رجوع به جمد شود. || ( اِمص ) افسردگی. بستگی. || ناپذیرایی. خشکی ( اخلاقاً ). ( فرهنگ فارسی معین ).
فرهنگ فارسی
۱-( مصدر ) جامد شدن افسرده شدن یخ بستن آب .۲- ( اسم ) افسردگی بستگی . ۳- ناپذیرایی خشکی ( اخلاقا ).
بی اشک جامد گویند عین جمود
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. [مجاز] خشک شدن، خشکی.
۳. [مجاز] افسرده شدن، افسردگی.
۴. جامد بودن.
مترادف ها
جنبش، تحریک، انگیزش، بی روحی، بی جانی، جمود
دوام، سختی، استحکام، استواری، ضخامت، سفتی، محکمی، جمود
پیشنهاد کاربران
جمود نعشی: سفت و خشک شدن جسد فرد متوفی.
خشک مغزی
جامد شدن
عدم تحرک
عدم تحرک
حبس شدن
کسالت