جماح

لغت نامه دهخدا

جماح. [ ج ِ ] ( ع اِمص ) سرکشی اسب. ( منتهی الارب ). توسنی کردن اسب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( مص ) برآمدن از خانه و رفتن پیش اهل خود بدون اجازت شوهر قبل طلاق. || خودرأی گردیدن. || شتافتن. و بهمین معنی است آیه شریفه : لولوا الیه و هم یجمحون ، ای یسرعون. || انداختن کعب : جمح الصبی الکعب بالکعب ؛ انداخت کعب را بر کعب تا این که ببرد آنرا از جای وی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || نرسیدن به مراد. جمح بفلان مراده ؛ لم ینله. ( از اقرب الموارد ). || جمح المفازة بالقوم ؛ طوحت بهم من بعدها. ( اقرب الموارد ).

جماح. [ ج ُم ْ ما ] ( ع ص ، اِ ) شکست یافتگان جنگ. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. ( منتهی الارب ). تیر بی پیکان و سر گرد که بدان تیراندازی آموزند. ( از اقرب الموارد ). || چوبی که بر سر وی میوه خسته باشد و کودکان بدان بازی کنند. ( منتهی الارب ). خرمایی است که بر سر چوبی نهند و کودکان بدان بازی کنند. ( از اقرب الموارد ). جمع آن جمامح است و در شعر جمامیح آمده است. ( از اقرب الموارد ).

جماح. [ ج ِ ] ( اِخ ) موضعی است.اعشی در شعر خود از آن ی-اد کند. ( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

موضعی است اعشی در شعر خود از آن یاد کند .

پیشنهاد کاربران

کلمه ( جماح ) رد شدن و عبور کردن عابر است به سرعت ، و بدون توجه به راست و چپ خود و بدون اینکه چیزی او را از حرکت باز بدارد. ( ترجمه تفسیر المیزان )

بپرس