جلد

/jald/

مترادف جلد: بشره، پوست، پوشش، غلاف، لاک، محفظه، رویه، مقوا | به تعجیل، تند، تندوتیز، تندی، جلید، چابک، چالاک، چست، زرنگی، زرنگ، سریع، شتابناک، فرز

متضاد جلد: کند

برابر پارسی: پوست، پوشش، پوشینه، رویه، فرز، لایه

معنی انگلیسی:
case, casing, coat, coating, cover, expeditious, jacket, volume, quick, prompt, skin, derm, [rare.] skin, binding, copy, homing

لغت نامه دهخدا

جلد. [ ج َ ] ( ع ص ) چابک از هر چیزی. ج ، اَجلاد، جِلاد، جُلُد. ( منتهی الارب ). تیز و شتاب. کذا فی الرشیدی. ( آنندراج ). شتاب و زود و تیز و چست و چالاک و چابک. ( ناظم الاطباء ). جَلید. بشکول. ( مهذب الاسماء ). || ( مص ) زدن. ضرب. هرو. عصو. || گزیدن ( مار ). || پوست کندن. ( از یادداشت های دهخدا ). || زدن بر پوست کسی. بر پوست زدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || به تازیانه زدن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( ترجمان علامه جرجانی ص 39 ). تازیانه زدن. ( غیاث اللغات ). تازیانه زدن است و آن حکمی است مختص به کسی که محصن نباشد، چه در شرع معلوم شده است که حد محصن رجم است که سنگسار کردن بود. هو ضرب الجلد و هو حکم یختص بمن لیس بمحصن لادل علی ان حد المحصن هو الرجم. ( تعریفات جرجانی ). تازیانه زدن. تازیانه زدن کسی را. ( از یادداشت های دهخدا ). تازیانه زدن چنانکه بر پوست خورد. || سخت شدن. ( از آنندراج ). || پشک زده گردیدن. || افتادن. || جماع کردن با جاریه خود. جماع کردن با زنی. || به روی زمین افکندن. || به ناخواست و ستم داشتن کسی را بر کار. اکراه کردن بر کاری. ( از یادداشت های دهخدا ). || جَلق.
- جَلدُالعُمَیرة ؛ کنایه از استمناء است.
|| ( اِ ) خرمابن که از صبر تواند کرد از آب. ج ، جِلاد.

جلد. [ ج َ ] ( ص ) تیز و شتاب. بدین معنی مشترک است در عربی و فارسی. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). زبر و زرنگ. چُست. چابک. چالاک. فرز. تند. قچاق. قپچاق. سبک. سریع. آبدست. جلددست. ( از یادداشت های دهخدا ). بشکول. ( مهذب الاسماء ) :
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی.
شاکر بخاری.
به آموختن جلد و فرزانه شو
به هر دانشی سوی پیمانه شو.
ابوشکور بلخی ( از شعوری ج 1 ص 314 ).
بدو گفت بندوی کای کاردان
مرا زیرک و جلد و هشیار دان.
فردوسی.
هیچ مبین سوی او به چشم حقارت
زانک یکی جلد گربز است و نونده.
یوسف عروضی.
و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید، مردی سدید جلد سخندان و سخنگو... ( تاریخ بیهقی ). بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد. ( تاریخ بیهقی ). رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. ( تاریخ بیهقی ). او را بازگردانید با معتمدی ازآن ِ خویش مردی جلد و سخن گوی. ( تاریخ بیهقی ص 129 ). و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد. ( تاریخ بیهقی ص 356 ). این ملک مردی جلد آمد. ( تاریخ بیهقی ص 415 ). و اومردی جلد و سخنگوی بود... ( تاریخ بیهقی ص 596 ). اینجا آشنائی را دیدم سکزی ، مردی جلد، هر خبری پرسیدم. ( تاریخ بیهقی ص 641 ). بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

نیرومند، چابک وچالاک، اجلادجمع، زدن تازیانه، زدن، پوست بدن انسان یاحیوان، جلدکتاب، جلددفتر
۱- پوست ( انسان یا حیوان ) . جمع : اجلاد جلود. ۲- آنچه از جنس مقوا و جز آن که متن کتاب را فرا گیرد.

فرهنگ معین

(جِ ) [ ع . ] ۱ - پوست . ۲ - چیزی که کتاب ، دفتر و مانند آن را پوشش دهد، جلد کتاب ، جلد دفتر. ، توی ~ کسی رفتن کسی را وسوسه کردن و از کاری منصرف ساختن یا به کاری برانگیختن .
(جَ ) [ ع . ] (ص . ) چابک .

فرهنگ عمید

تازیانه زدن.
۱. لایۀ محکمی که روی کتاب، دفتر، مجله، و امثال آن بکشند یا بچسبانند: جلدِ کتاب، جلدِ دفتر.
۲. واحد شمارش کتاب، دفتر، کتابچه، و امثال آن، نسخه.
۳. پوشش.
۴. [جمع: جلود] (زیست شناسی ) پوست.
۵. پوست یک پارچۀ بدن حیوان، مانند مَشک و خیک.
۱. [جمع: اجلاد] چابک، چالاک.
۲. ویژگی کبوتری که به مکانی تعلق پیدا کرده و در هر حالت به آن مکان بازمی گردد.

گویش مازنی

/jald/ چابک – تند – زرنگ - پرس و جو ۳بازیابی

واژه نامه بختیاریکا

( جِلد ) چوب بلند جهت چیدن میوه بلوط
( جَلد ) زود
بال هوا
پا وَرچین؛ پا وُردار؛ پا ورگِر
قِلیف؛ قَولُق

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی ﭐنسَلَخَ: تمام شد - سپری شد - جدا شد (معنای انسلاخ بیرون شدن و یا کندن هر چیزی است از پوست و جلدش ، ودر عبارت "وَﭐتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ﭐلَّذِی ءَاتَیْنَاهُ ءَایَاتِنَا فَـﭑنسَلَخَ مِنْهَا " این تعبیر کنایه استعاری از این است که آیات چنان در بلعم باعورا رسوخ...
تکرار در قرآن: ۱۳(بار)
(به کسر اوّل) پوست بدن. اعمّ از آنکه پوست انسان باشد مثل یا پوست حیوان مثل جلد: به فتح اوّل مصدر است به معنی تازیانه زدن به عقیده طبرسی و راغب تازیانه زدن را به جهت رسیدن تازیانه به پوست بدن، جلد گویند. و شاید علّت این تسمیه آن باشد که تازیانه از پوست درست میشده است و فعل «جلده» به معنی او را با پوست زد است در مفردات گوید: «جلده، بطنه، ظهره» (هرسه فعل ماضی است) یعنی به پوستش زد، به شکمش زد، به پشتش زد. «وَضَرَبَهُ بِالْجِلْدِ نَحْوَ عَصاهُ» او را با پوست زد مثل او را با عصا زد. در اینجا به چند مطلب اشاره می‏کنیم الف: حدّ زنا صد ضربه شلاق و حدّ قذف (به دیگری نسبت زنادادن) هشتاد ضربه است زن زانیه و مرد زانی به هر یک صد تازیانه بزنید. این حکم در صورتی است که محصنه نباشند و اگر هر دو یا یکی از آنها محصنه (شوهر دار، زن دار) باشد حدّ آنها سنگسار کردن است تفصیل حکم را باید در کتب فقهیّه ملاحظه کرد. مراد از محصنات در آیه زنان عفیف و پاکدامن اند زیرا محصنه هم به معنای پاکدامن که خود را از حرام حفظ می‏کند آمده و هم به معنی زن شوهر دار رجوع شود به «حصن» یعنی آنانکه به زنان پاکدامن نسبت زنا می‏دهند. سپس به سخن خود چهار نفر شاهد نیاورد به آنها هشتاد ضربه شلاق بزنید. ب: روز قیامت پوست بدن به اعمال آدمی شهادت خواهد داد . چون به نزد آتش میایند گ.شها و چشمها و پوستهایشان بر آنها گواهی میدهند... به پوستهایشان بر آنها گواهی دادید؟ گویند: خدا ما را به نطق آورد خدائیکه همه چیز را گویا کرده است. ممکن است بگوئیم شهادت طبیعی است همچنانکه سفت و آبله گون بودن دست کارگر و آهنگر گواهی میدهد که این دست و این شخص کار کرده است و بر عکس شاهد آنست که این دست کار نکرده است. ولی آیه دوّم که حاکی از گفتگوی گناهکاران با پوستهای خود است این احتمال را ضعیف می‏کند و ظاهر آن گفتگوئی است مثل گفتگوی ظاهری . و از این عجب مدار. آخرت همه چیزش حتی آتش و جهنّم اش زنده و گویاست و نمی‏شود از این زندگی دنیا قیاس گرفت. رجوع شود به «ناروجهنّم». ج: نضج به ضمّ اوّل و فتح آن به معنی رسیدن میوه و پختن گوشت است (صحاح) ضمیر بدّلناهم برای کفّار است نه جلود، یعنی: آنها را به آتش می‏کشیم هر وقت پوستهایشان پخت و سوخت و بی حسّ شد عوض می‏گیریم برای آنهاپوستهای دیگری را تا عذاب را بچشند (اعاذناللّه منه). ممکن است منظور سوختن و بی حسّ شدن پوست باشد و شاید اشاره به دوام عذاب است. نظیر این آیه ،آیه صهر به فتح اوّل به نقل مجمع به معنی ذوب کردن است، راغب ذوب کردن پیه گفته آیه درباره کفّاری است که درباره خدا مخاصمه می‏کنند یعنی از بالایشان آب داغ و جوشان ریخته شود که محتویات شکمها و پوستها با آن گداخته می‏شود (اللّهم اعوذ بک من النار). د: درباره این آیه به «قشعر» رجوع شود.

[ویکی فقه] جلد (ابهام زدایی). جلد ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • جلد (تازیانه)، تابیده چرمی یا غیر چرمی برای مجازات خطاکاران و غیر آن• جلد کتاب، در معنای لایه یا روکش پوشانندۀ مجموعۀ صفحات کتاب و مانند آن• پوست، لایۀ رویین تن آدمی، حیوان و گیاه
...

[ویکی اهل البیت] جلد (تازیانه). جلد به فتح جیم تازیانه زدن. جلدة یکبار زدن.
و تازیانه، تابیده ای چرمی یا ریسمانی است که برای راندن چارپایان، تنبیه خطاکاران و مانند اینها از آن استفاده می شود و به آن شلاق و قَمچی نیز گفته می شود
و به تازیانه زدن جَلْد گفته می شود بدان جهت که تازیانه به پوست بدن می رسد یا بدان سبب که تازیانه از پوست ساخته می شده است
در صریح قرآن، تازیانه زدن حدی شرعی است در دو معصیت یکی زنا که چون ثابت شود مرد و زن هر یک را صد تازیانه باید زد.
در فحشا زن را مقدم فرمود بر مرد.
دوم قذف یعنی تهمت زنا به مرد یا زن که حد آن هشتاد تازیانه است.
در مذهب اهل بیت علیهم السلام حد نوشیدن مسکر نیز هشتاد تازیانه است و حد قواد هفتاد و پنج تازیانه و حد لواط که دخول نکند صد تازیانه است علی المشهور و اگر دخول کند کشتن است و چون در قرآن صریح نیامده فقهای مذاهب دیگر اختلاف کرده اند و تفصیل آن را در کتب فقه باید طلب کرد.

جدول کلمات

پوست

مترادف ها

shell (اسم)
صدف، جلد، مرمی، گلوله توپ، کالبد، قشر، پوست، عایق، خمپاره، صدف حلزون، بدنه ساختمان، عامل محافظ حفاظ، پوست فندق وغیره، پوکه فشنگ، قشر زمین، کاسه یا لاک محافظ جانور

cover (اسم)
سر، پوشش، جلد، سر پوش، فرش، غلاف، سقف، رویه، روپوش، لفاف، پاکت، غشا

covering (اسم)
پوشش، جلد، سر پوش، پوشه

jacket (اسم)
جلد، کتاب، کت، ژاکت، نیمتنه، پوشه

binding (اسم)
انقیاد، جلد، شیرازه، صاحفی

skin (اسم)
جلد، پوست، خیک، خیگ، چرم، پوست انسان

copy (اسم)
جلد، نسخه، رونوشت، نسخه برداری، مسوده

tome (اسم)
جلد، دفتر، کتاب قطور، جلد بزرگ، مجلد

sheath (اسم)
جلد، غلاف، نیام، پوش، مهبل

epidermis (اسم)
جلد، بشره، پوست برونی، روپوست

holster (اسم)
جلد، جلد چرمی هفت تیر وتپانجه

integument (اسم)
پوشش، جلد، پوست

tegument (اسم)
جلد، پوست، پوشش طبیعی پوست، پوشش اندام

case (اسم)
حادثه، اتفاق، جا، حالت، صندوق، جلد، جعبه، محفظه، قالب، مورد، پرونده، قضیه، قاب، وضعیت، دعوی، پوسته، غلاف، مرافعه، نیام

volume (اسم)
توده، ظرفیت، جلد، کتاب، دفتر، سفر، حجم، اندازه، طومار، مجلد، درجه صدا

nimble (صفت)
زیرک، زرنگ، چابک، چالاک، تردست، فرز، جلد، چست

quick (صفت)
تند، چابک، فرز، سریع، زنده، سرزنده، جلد، چست، سبک، سریع السیر، فوری

فارسی به عربی

بسرعة , تغلیف , جلد , حافظة , حجم , سترة , صدفة , غطاء , مجلد

پیشنهاد کاربران

همانطور ک دوستان گفتند دو معنا برای جول گفته شده
1 - لباس
که در زبان مازندرانی به آن جِل میگویند و مشخص است گونه اوایی دیگر از همان جول است که در زبان فارسی به آن جُل میگویند یعنی وسیله ( مانند جُل و پلاس = اسباب و وسایل )
...
[مشاهده متن کامل]

اما براستی جِل / جُل / جول چیست که به معنای وسیله یا لباس شده ک یک نمونه آن میتواند از گال / گول / چال / چول / جول و . . . . آمده باشد که همگی یعنی عمق / عمیق و در گالی و قالی یعنی نقش ( عمق دار و برجسته )
2 - مورد دیگر واژه جلد است که به معنای پوست یا پوسته و به نگر برخی از همان جُل یا وسیله پوششی آمده ( دقت بفرمایید وسیله پوششی یا لباس ) از همینرو به پوسته کتاب جلد گفتند و نشان میدهد جُل همان وسیله پوششی یا پوسته میباشد و جلد نیز ایرانی میباشد چرا که در مجله میتوان دید که واج دال از ج. ل. د افتاده و باز گواه دیگریست ک جلد یا جلت کاملا ریشه ایرانی و سانسکریتی دارد همانطور که نسخه از نسخ و نسخ از نسک آمده

واژه جلد زمانی که به معنای یکای شمارش کتاب به کار می ره در پارسی سره بجاش باید چی گفت؟
برای نمونه به جای ( جلد دوم ) باید از عباراتی مانند ( لایه ی دوم ) و ( رویه ی دوم ) و ( پوشینه ی دوم ) و ( پوشانه ی دوم ) و اینها استفاده بکنیم.
واژه جلد
معادل ابجد 37
تعداد حروف 3
تلفظ jald
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [عربی]
مختصات ( جَ ) [ ع . ] ( ص . )
آواشناسی jald
الگوی تکیه S
شمارگان هجا 1
منبع فرهنگ فارسی عمید
لغت نامه دهخدا
دست کم پانزده واژه پارسی برابر تیزی و زودی و فرزی هست و ما واژه عربی سریع را به کار میبریم ننگ بر ما
تیز . اشتو. گرژ. زبر. ژر. زغرد. گربز . زرنگ. چُست. چابک. سبک. چالاک. فرز. تند. جلد. زود. شنگ
جلد بچم چست و چابک پارسی است و در ان سخنی نیست و در سانسکریت هم همین اید - شوربختانه بسیار شده اند کسانی که بی هیچ دانش زبان شناسانه واژگان عربی و سریانی را به پارسی می بندند و ندانسته پارسی را بیش از
...
[مشاهده متن کامل]
این به نابودی میکشانند - جلد بچم پوست واژه عربی و ارامی است و هیچ پیوندی با پارسی ندارد - هر واژه پارسی به گونه های گوناگون در زبان بلوچ و دیلم و لر و تالش و سنسکریت می اید

واحد شمارش کتاب
ظاهر ، سطح
تندوجلد=بیدخ
هوووووووووووووووووووووووووو
پرنده ای که خانه اول او به او تعلق دارد. یا هوووووووووووووووووووو
منابع• https://www.youtube.com/watch?v=y4suuix2PWU
واژه ی جلد به معنی : تند، تندوتیز، چابک، چالاک، چست، سریع، شتابناک، فرز . همان واژه ی child انگلیسی است . که در زبان های غربی به معنی کودک کاربرد دارد . چون کودک این خصوصیات را داشته در معنی مجازی به این
...
[مشاهده متن کامل]
شکل کاربرد یافته و به زبان انگلیسی وارد شده . در قدیم بچه ها را به خاطر جلد و سریع بودن به عنوان پادو به کار می گرفتند و از آنها به عنوان وسیله سریع برای ارسال کالا به مشتری استفاده می کردند از این رو واژه جلد به عنوان پادو نیز کار برد داشته است .

( در افغانستان ) پوش
درحقوق //ب معنی //= شلاق
در طب قدیم: تشقق جلد= پاره و شکافته شدن پوست
جَلد به معنی آشنا شده و وابسته
درود بر ریشه یابی های کاربران، اشکان و آرین
جلد: ( در علم حقوق ) بمعنای تازیانه زدن

در زبان لری بختیاری به معنی
سریع. زود. تند و تیز.
جلدی بیوو ریم:زود بیا برویم
Jald
اسیر. وابسته
جَلَد به معنای صبر و شکیبایی هم آمده است
به معنى پوست، این واژه از اساس پارسى و پهلوى ست و تازیان ( اربان ) آن را از واژه پهلوىِ جِلْتا یا جِلْرا Jelta - Jelra به معنى پوست برداشته معرب نموده و ساخته اند: الجلد ، أجلاد ، تجالید ، جلید ، جُلود ، جَلَدَ یجلد ، تجلید ، مجلّد ، جلدة ، جلادة و . . . !!!!
...
[مشاهده متن کامل]

دیگر همتایان این واژه در پارسى اینهاست: پوست Pust ( پهلوى ) ، گِبْمِمان Gebmeman ( پهلوى: پوست، جلد )

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٠)

بپرس