در سال ۱۳۳۰ خورشیدی، حمیدی شیرازی، چکامه ای زیبا به نام �در امواج سند� در ستایش دلاوری و میهن دوستی سلطان جلال الدین خوارزمشاه سرود که در همان سال جایزهٔ نخست مسابقه شعر وطن را به دست آورد؛ و اینک آن سروده:
... [مشاهده متن کامل]
به مغرب سینه مالان قرص خورشید� نهان می گشت پشت کوهساران
فرو می ریخت گردی زعفران رنگ� به روی نیزه ها و نیزه داران
ز هر سو بر سواری غلت می خورد� تن سنگین اسبی تیر خورده
به زیر باره می نالید از درد� سوار زخم دار نیم مرده
ز سم اسب می چرخید بر خاک� به سان گوی خون آلود، سرها
ز برق تیر می افتاد در دشت� پیاپی دست ها دور از سپرها
میان گردهای تیره چون میغ� زبان های سنان ها برق می زد
لب شمشیرهای زندگی سوز� سران را بوسه ها بر فرق می زد
نهان می گشت روی روشن روز� به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریک شب می گشت پنهان� فروغ خرگه خوارزمشاهی
دل خوارزمشه یک لمحه لرزید� که دید آن آفتاب بخت خفته
ز دست ترکتازی های ایام� به آبسکون شهی بی تخت، خفته
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد� سپیده دم جهان در خون نشیند
به آتش های ترک و خون تازیک� ز رود سند تا جیحون نشیند
به خوناب شفق در دامن شام� به خون آلوده ایران کهن دید
در آن دریای خون در قرص خورشید� غروب آفتاب خویشتن دید
به پشت پردهٔ شب دید پنهان� زنی چون آفتاب عالم افروز
اسیر دست غولان گشته فردا� چو مهر آید برون از پردهٔ روز
به چشمش ماده آهویی گذر کرد� اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشان حال و آهو بچه ای چند� سوی مادر دوان وز وی گریزان
چه اندیشید آن دم، کس ندانست� که مژگانش به خون دیده تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد� وز آتش هم کمی سوزنده تر شد
زبان نیزه اش در یاد خوارزم� زبان آتشی در دشمن انداخت
همه تیغش به یاد ابروی دوست� به هر جنبش سری در دامن انداخت
چو لختی در سپاه دشمنان ریخت� از آن شمشیر سوزان آتش تیز
خروش از لشکر انبوه برخاست� که از این آتش سوزنده پرهیز
در آن باران تیغ و برق پولاد� میان شام رستاخیز می گشت
در آن دریای خون در دشت تاریک� به دنبال سر چنگیز می گشت
بدان شمشیر تیز عافیت سوز� در آن انبوه، کار مرگ می کرد
ولی چندان که برگ از شاخه می ریخت� دو چندان می شکفت و برگ می کرد
سرانجام آن دو بازوی هنرمند� ز کشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمه اش جست� پشیمان شد که لختی ناروا ماند
عنان بادپای خسته پیچید� چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا� که گفتندش سواران: شاه آمد
منبع. دیوان حمیدی، جلد اول، ص 193 تا 197
✍🏻https://t. me/KarnameGozashtegan
... [مشاهده متن کامل]
به مغرب سینه مالان قرص خورشید� نهان می گشت پشت کوهساران
فرو می ریخت گردی زعفران رنگ� به روی نیزه ها و نیزه داران
ز هر سو بر سواری غلت می خورد� تن سنگین اسبی تیر خورده
به زیر باره می نالید از درد� سوار زخم دار نیم مرده
ز سم اسب می چرخید بر خاک� به سان گوی خون آلود، سرها
ز برق تیر می افتاد در دشت� پیاپی دست ها دور از سپرها
میان گردهای تیره چون میغ� زبان های سنان ها برق می زد
لب شمشیرهای زندگی سوز� سران را بوسه ها بر فرق می زد
نهان می گشت روی روشن روز� به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریک شب می گشت پنهان� فروغ خرگه خوارزمشاهی
دل خوارزمشه یک لمحه لرزید� که دید آن آفتاب بخت خفته
ز دست ترکتازی های ایام� به آبسکون شهی بی تخت، خفته
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد� سپیده دم جهان در خون نشیند
به آتش های ترک و خون تازیک� ز رود سند تا جیحون نشیند
به خوناب شفق در دامن شام� به خون آلوده ایران کهن دید
در آن دریای خون در قرص خورشید� غروب آفتاب خویشتن دید
به پشت پردهٔ شب دید پنهان� زنی چون آفتاب عالم افروز
اسیر دست غولان گشته فردا� چو مهر آید برون از پردهٔ روز
به چشمش ماده آهویی گذر کرد� اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشان حال و آهو بچه ای چند� سوی مادر دوان وز وی گریزان
چه اندیشید آن دم، کس ندانست� که مژگانش به خون دیده تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد� وز آتش هم کمی سوزنده تر شد
زبان نیزه اش در یاد خوارزم� زبان آتشی در دشمن انداخت
همه تیغش به یاد ابروی دوست� به هر جنبش سری در دامن انداخت
چو لختی در سپاه دشمنان ریخت� از آن شمشیر سوزان آتش تیز
خروش از لشکر انبوه برخاست� که از این آتش سوزنده پرهیز
در آن باران تیغ و برق پولاد� میان شام رستاخیز می گشت
در آن دریای خون در دشت تاریک� به دنبال سر چنگیز می گشت
بدان شمشیر تیز عافیت سوز� در آن انبوه، کار مرگ می کرد
ولی چندان که برگ از شاخه می ریخت� دو چندان می شکفت و برگ می کرد
سرانجام آن دو بازوی هنرمند� ز کشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمه اش جست� پشیمان شد که لختی ناروا ماند
عنان بادپای خسته پیچید� چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا� که گفتندش سواران: شاه آمد
منبع. دیوان حمیدی، جلد اول، ص 193 تا 197