پس بدو بخشیدآن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.
مولوی.
|| جماع کردن. ( غیاث ). || متصل کردن چیزی را به چیزی. ( نظام ). تنگ کنار هم نهادن دو چیز را. به هم آوردن. || قرین کردن. دمساز کردن. همراه و توأم ساختن : نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
به جان سبک ،جفت ، جسم گران را.
ناصرخسرو.
با من از بهر تو خرگوشی دگرجفت و همره کرده بودند آن نفر.
مولوی.
|| برابر کردن. مقابل کردن : بر امید آن که مرغ آید بگفت
چشم او را باصور میکرد جفت.
مولوی.
|| دو کردن. دوگان ساختن یکانی را. فردی را زوج کردن. نظیر و عدیل چیزی را در کنار او نهادن تا جفت شود.- جفت کردن نظر ؛ به غور تمام نظر کردن :
مجنون به طاق قبله نظر جفت چون کند
ابروی شوخ چشم قبایل برابر است.
ظهوری ( از آنندراج ).
- کفشهای کسی را جفت کردن ؛ هر دو کفش کسی را پیش پای او نهادن به علامت احترام.- || مجازاً بیرون کردن کسی را از جایی.